•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از آقاجان بعید بود این حرف را بزند. حتی مادر و خانباجی هم تعجب کردند. آقاجان خطاب به برادرانم گفت: پاشین برین بخوابین فردا کلی کار داریم. محمد امین و حمیده زودتر از همه برخاستند شب به خیر گفتند و به اتاق شان که کنار مهمانخانه بود رفتند نگاه تند و تیز غیرت بار محمد علی و بی تفاوتی آقاجان به حساسیت های او بیشتر از همه چیز آزارم می داد. احساس می کردم محمد علی با نگاهش می خواهد مرا خفه کند. رابطه من و محمد علی خیلی با هم خوب بود ولی از وقتی قرار بر ازدواج من شد کمی تلخ و سرد برخورد می کرد و امشب هم که انگار با نگاهش می خواست مرا دار بزند خانباجی از جا برخاست. به سمت در رفت و به ما اشاره کرد: بفرمایید ... رقیه ... احمد آقا . از جا برخاستیم. احمد آقا به من تعارف کرد جلوتر بروم. درحالی که از شدت شرم و خجالت سرم پایین بود و جرات نداشتم در چشم کسی نگاه کنم، با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد شب به خیر گفتم و بیرون رفتم. کفش هایم پایم بود. خانباجی جلوتر از من راه افتاد و احمد شانه به شانه ام می آمد. به طرف اتاق خودم، همان اتاقی که آرایشگر مرا در آن آراسته بود رفتیم. اتاقی که تمام خاطرات خوش کودکی ام همراه خواهرانم خصوصا راضیه در آن اتفاق افتاده بود. اتاق کنار در ورودی حیاط و نزدیک دستشویی بود. اتاق پسرها هم کنار مطبخ در آن طرف حیاط بود. آقاجان و مادر هم معمولا در اتاق کوچک کنار مهمانخانه استراحت می کردند. خانباجی هم در پستوی پشت آشپزخانه برای خودش اتاقی داشت. خانباجی در اتاق را گشود و تعارف کرد وارد شویم. جلوی در ایستادم. خانباجی خم شد و کفش هایم را در آورد و تعارف کرد اول احمد آقا وارد شود. بعد کمی مرا کنار کشید و آهسته در گوشم گفت: مواظب خودت باش. نه خیلی خجالتی باش نه خیلی بی حیا فقط مواظب باش بهت دست درازی نکنه منظور خانباجی را نمی فهمیدم ولی در جوابش چشم گفتم. خانباجی مرا بوسید و به داخل اتاق فرستاد. پرده را انداخت، در را بست و رفت. اتاق را مرتب و خلوت کرده بودند. پارچ آبی به همراه لیوان و ظرف میوه و شیرینی روی طاق گذاشته بودند. تشک و لحافی قشنگ با رنگ قرمز و مروارید دوزی شده در انتهای اتاق پهن شده بود. به گمانم نو بود چون تا به آن زمان آن لحاف را ندیده بودم. شاید هم فقط برای مهمان های خاص استفاده می شد. صندوق لباس هایم را هم انگار به بیرون از اتاق برده بودند. احمد آقا کنارم ایستاد. من هم که انگار خشکم زده بود همان طور دم در ایستاده بودم و چادرم را محکم گرفته بودم که از سرم نیفتد. او از پشت دست برد و چادرم را از روی سرم برداشت. با احترام آن را مرتب کرد و بر روی طاق گذاشت. دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت طاق برد تا روی آن بنشینم و خودش هم کنارم نشست. سرم پایین بود و دوباره قلبم به شدت می تپید. دست هایم را در هم گره زده بودم. دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. هر چه قدر دست های من سرد و یخ زده بود به جایش دست های او گرم بود. گرمایی که ناخودآگاه از آن احساس آرامش به من منتقل می شد. سرم را آهسته بالا آوردم و دیدم او به دست های مان خیره است. نگاه او نگاه مرا هم به دست های مان کشاند. دست های کوچک و ظریفم در میان دست های مردانه او جای گرفته بود. دست هایی که زیاد زمخت و خشن نبود خیلی هم نرم و لطیف نبود. در حالی که دستم را در دست داشت با شستش پشت دستم را نوازش می کرد. نگاهش را کم کم بالا آورد و به صورتم دوخت. دزدانه نگاهش کردم. از نگاهش و از لبخند زیبایی که همه امشب بر روی صورتش نقش بسته بود حس خوبی به من منتقل می شد. در حالی که سرش را کمی نزدیک آورد لب به صحبت گشود و پرسید: در مورد من چی می دونی؟ آب دهانم را فرو بردم. باید جواب می دادم اما چه باید می گفتم؟ پس از چند لحظه سکوت، آهسته و با صدایی لرزان گفتم: همون چیزایی که مادرتان و آقاجانم گفتن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: دوست دارم خودم رو بهت معرفی کنم. کمی به سمتم چرخید تا صورتم را بهتر ببیند گفت: من احمدم. بچه دوم حاج علی صفری. آقام کارگاه تولید ظرف مسی داره خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و تو بازار روبروی حجره آقات حجره داره. دو تا داداش دارم محمد که از من بزرگتره و اسم خانومش هم سوگله حتما خانومشو دیدیش داداش حمیدم هم کوچیکه 8 سالشه خواهرام همه از من کوچیک ترن من تا دیپلم درس خواندم . دوست داشتم مثل محمد من هم معلم بشم یا حتی برم دانشگاه ولی نشد. برای همین آمدم سراغ کار آزاد . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•