•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسیوهفتم
نزدیکم نشست. لبخند زد و پرسید:
بهتری؟
لحاف را دورم مرتب کردم به رویش لبخند زدم و گفتم:
آره بهترم.
احمد لیوان جوشانده را به دستم داد.
تشکر کردم و گفتم:
ببخش که ناراحتت کردم یا سرت داد زدم.
دست خودم نبود.
احمد لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت:
ناراحت نشدم. فقط نگرانت بودم.
نمیخوای بگی چی شده؟
باید کلمه ها را کنار هم می چیدم تا برایش توضیح دهم اما رویم نمی شد.
با خجالت سر به زیر انداختم و سکوت کردم.
احمد که منتظر جواب بود پرسید:
نمیگی؟ منو نامحرم می دونی؟
سرم را بالا آوردم و نگاه به صورتش دوختم.
آهسته گفتم:
چرا بهت میگم....
میشه قرآن رو بدی
همون که معنی داره.
با تعجب پرسید:
قرآن میخوای چه کار؟
_بی زحمت بدش بهت میگم.
احمد برخاست و قرآن را از سر طاقچه برداشت. با احترام آن را بوسید و به سمتم گرفت.
با احتیاط قرآن را از او گرفتم و تشکر کردم.
مواظب بودم دستم به نام قرآن و آیاتش برخورد نکند.
سوره بقره را گشتم و به آیه رسیدم.
قرآن را به سمت احمد گرفتم و گفتم:
بی زحمت آیه 222 رو بخون
احمد با تعجب قرآن را از دستم گرفت و آیه را خواند:
و یسئلونک عن المحیض قل هو أذًی ...
از تو درباره عادت ماهیانه می پرسند بگو آن اذیت و ناراحتی برای زنان است
احمد نگاهش را به من دوخت و با خنده پرسید:
عادت شدی؟
خجالت کشیدم و برای فرار از نگاه او لحاف را روی سرم انداختم.
احمد بیشتر خندید و گفت:
ببینمت خانم کوچولو
برای همین نماز نخوندی؟
لحاف را از روی سرم برداشت و گفت:
زودتر می گفتی.... مردم از نگرانی فکر کردم درد و مرضی گرفتی خدای نکرده
دوباره لحاف را روی سرم کشیدم. احمد خندید و گفت:
قربونت برم حالا چرا هی زیر لحاف به اون گرمی میری؟
خفه میشی اون زیر
لحاف را از روی سرم برداشتم و سر به زیر انداختم.
احمد موهایم را که به هم ریخته بود مرتب کرد و گفت:
بیا این جوشونده رو بخور خوب بشی.
از منم خجالت نکش.
هر اتفاقی برای تو بیفته من قبل از همه باید بدونم چی شده
نباید این طوری منو نگران و سرگردون کنی.
زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
اشکال نداره.
این نگرانی امروز به پای نگرانی و حال بدت تو این سه روزی که نبودم نمی رسه.
نگاه به او دوختم و گفتم:
من قصد تلافی نداشتم ...
نگذاشت بقیه جمله ام را بگویم.
صورتم را نوازش کرد و گفت:
می دونم عروسکم.
درد داشتی، درد هم که دست خود آدم نیست.
احمد متفکر به صورتم نگاه کرد و پرسید:
قراره هر دفعه این طوری درد بکشی؟
سر به زیر و شانه بالا انداختم.
احمد با خنده گفت:
هر دفعه هم لابد میخوای سرم داد بزنی منو بیرون کنی از اتاق؟
با خجالت نگاه به او دوختم و گفتم:
معذرت میخوام... یه وضعیتی داشتم نمی خواستم ...
احمد روی موهایم را بوسید و گفت:
شوخی کردم عروسکم
اشکالی نداره.
به ساعت نگاه کردم و پرسیدم:
نمیخوای بری سر کار؟
احمد هم به ساعت نگاه کرد و گفت:
نه نمیرم. هم می مونم که مادر رو ببرم برسونم
هم به تلافی این سه روز که نبودم و اذیت شدی پیشت می مونم و مراقبتم.
_دستت درد نکنه ولی من خوبم.
نیازی نیست مراقبم باشی.
دل دردم آروم شده
احمد کنارم به پشتی تکیه زد و گفت:
دلم میخواد امروز کنار خانمم بمونم به جای دلتنگی و نگرانی های این سه روز سخت. هی نگاهت کنم هی کیف کنم و خدا رو شکر کنم.
به رویش لبخند زدم که با صدای مادر احمد از جا برخاست.
مادر او را از بیرون اتاق صدا کرد. احمد به حیاط رفت.
مادر ظرف کاچی را به دست او داد و او را دوباره به اتاق فرستاد و خودش رفت.
به بهانه این که احمد به من کاچی بدهد سرش را بند کرد و خودش تشک نجس را شست.
احمد وقتی فهمید مادر تشک را شسته خیلی ناراحت شد.
مدام پیش مادر ابراز ناراحتی و شرمزدگی می کرد.
بعد از شستن تشک مادر می خواست نهار بار بگذارد که احمد نگذاشت و گفت خودش هست و انجام می دهد.
مادر هم که دیگر کاری نداشت بعد از توصیه هایی به من خداحافظی کرد و همراه احمد رفت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•