~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part170 امروز چهارشنبه ۶ بهمن و قراره امشب بریم خونه زهره
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> ساعت چهار نیم با صدا های بلند مامان چشم باز کردم -پاشو مصطفی باید بریم خرید دیر میشه ها چقدر باید صدات کنم پاشو دیگه من و بابات حاضر شدیم تو هنوز خوابی +چشم مادر من بلند شدم چرا جوش میزنی شما بلند شدم و رفتم رفتم سرویس و وضو گرفتم و اومدم بیرون لباسام و پوشیدم که اومدم گوشی و از شارژ در بیارم و برم بیرون که یه چیزی به مغزم مثل دستوری گفت که انگشتر رو بردارم و بزارم تو دستم تا آخر این راه همراهم باشه .... برش داشتم و گذاشتم داخل انگشتم وکه الان کیپ کیپ بود شده بود برام ،سوییچ رو گرفتم و ماشین و از داخل حیاط بیرون بردم رفتیم به داخل شهر مامان از چندتا خوشش اومد ولی گیر داده بود که بدونی من کدوم و دوست دارم آخر یکی رو انتخاب کردم که نگین سفید روش بود که برشی به شکل الماس داشت و بدنش مثل حلقه بود بابا حساب کرد و اومدیم بیرون یه چند تا مادرپارچه پیراهنی گرفت و کاغذ کادویی خریدم تا ببریم خونه و مریم بیاد و کادو کنه .... ساعت نزدیک به ۸ بود و کلی استرس داشتم قرار شد رضا اون طرفی که داره با خانمش میاد برای جشن صیغه کوچیک ما حاج ولی هم بیاره نمیدونم چرا دیر کرده . اصلا حرف مجتبی و بابای زهره خانم و بابا رو متوجه نمیشم الکی میگفتم بله بله نگاهی به انگشترم کردم و توی دلم بهش گفتم : آقاجان تا الانشم خودت جور کردی به بعدشم با خودت، همین که سرم و بلند کردم صدای آیفون اومد مجتبی بلند شد و رفت تا دروباز کنه درو که باز کرد رفت بیرون بدرقه شون اومدن داخل که حاج ولی اول وارد شد همه به احترامش بلند شدیم توی دلم قربون اون آقا رفتم که همه چیز و یکدفعه ایی خودش جور کرده و هنوز هنوزه ام برامون اربابی میکنه و تاج سرمونه . حاج ولی گفت صلواتی بفرستیم و گفت دوتا صندلی رو کنار هم بزارن تا پیش هم بشینیم ولی آقای احمدی نگذاشت و گفت اول حاج ولی چای و شیرینی میل کنه بعد اول فکر کردم خدا هی میخواد طولش بده بعد که توجه کردم دیدم نه خدا میخواد بهم صبر رو بفهمونه.... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10