🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۹_۴۸ 🦋 《شهادت فرامرز(ناصر)》 حرف هایش تمام شد؛ دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم.😭 هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی شدم. حدود ساعت یازده شب🕚محمّدحسین،خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته،در حالی که یک زیر پیراهن تنش بود،وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم:«هوای به این سردی؛...این چه وضعی است؟😳» گفت:«مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم،لباسم را در بیاورم.» انیس از محمّدحسین جویای احوال همسرش شد؛ امّا او هیچ اطلاعی نداشت. بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلام حسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان ها سر بزنند؛ اما هیچ نشانی ای از او پیدا نکردند. 😔 آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد می آورد: «خدایا چه اتفّاقی افتاده؟ خدایی نکرده او.......آن ها هر دو جوان هستند. امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود.»😞 تا صبح در همین اوهام به سر کردم. صبح روز بعد؛ درِ خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. آقایی گفت:«تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای داد بین را تحویل بگیرید.» با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد.😭 شیرین دامادمان،مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت. لبخند ها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که.....