❤️ 😍 لبخند گوشه لبی ای زد: _چطور بگم، من... من حس میکنم شما از من خوشتون نمیاد درسته؟ دستهام هی چفت هم میشد و هی گره اش باز میشد، نمیدونستم باید چی بگم که لبخندش به نفس بلندی تبدیل شد و صاف نشست: _شاید هم اینطوری باشه، ولی من میخوام بهتون بگم که میتونم کسی باشم که کنارش خوشبخت میشید، من میدونم شما یکبار ازدواج کردید و تجربه شکست تو این زمینه رو دارید اما همه مثل هم نیستن، من میخوام... نزاشتم حرفش و ادامه بده و لب زدم: _اگه طلاق گرفتم خودم خواستم و همسر سابقم هیچ تقصیری نداشته ابرویی بالا انداخت، تعجب صورتش و پوشوند، حق هم داشت... کمتر کسی باور میکرد که بعد از طلاق بااون همه اختلاف عقاید ما حالا دلبسته هم شده بودیم، کی باور میکرد که نفسم بند به نفس های محسن باشه... سکوت بینمون و شکست: _با این وجود، من میخوام کسی باشم که زندگی خوبی رو واستون میسازه هزاربار تو ذهنم گذشت که بگم نه، که بگم هرکسی غیر از محسن نه! اما نتونستم بگم، مدام صورت عصبی بابا جلوی چشمهام نقش میبست، تهدیداش به آبرو داری کردن انقدر جدی بود که هراس داشتم از دوباره تکرار شدن روزهای تلخی که خیلی هم دور نبود، روزهایی که سیاوش شده بود باعث آبرو ریزی و حالا نمیخواستم سرکوفتها از سر گرفته بشه که لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _من الان نمیتونم چیزی بگم، نمیتونم به این زودی جوابی بهتون بدم لبخندی به روم پاشید و بعد دستی توی ته ریشش کشید، صورت مردونه و گندمی رنگش با موهای مشکیش ترکیب خیلی خوبی بود اما نه برای من! با شنیدن صداش به خودم اومدم: _خیلی خب، من منتظر میمونم تا هروقت که لازم باشه چیزی نگفتم و بلند شدم: _بهتره بریم پایین و جلوتر ازش راه افتادم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟