#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_383
#الی
با سوگند راهی دانشگاه شدم،
میخواستم بعد از دو ترم دوری از دانشگاه دوباره برگردم،
دلم حتی واسه سخایی هم تنگ شده بود!
غرق همین افکار داشتم لبخند میزدم که صدای سوگند گوشم و پر کرد:
_صندلیت مجهز به قلقلک دهندست؟
با تعجب که نگاهش کردم ادامه داد:
_آخه از وقتی اومدم نیشت بازه
و با خنده ادامه داد:
_شایدم پشت فرمون این ماشین خیلی داره بهت خوش میگذره هرچی نباشه کل جوونیت پای اون ماتیز داغونت داشت حروم میشد
گفت و خندید که با ادای خنده هاش و درآوردم:
_مگه من مثل تو ندیدم؟
نگاه سردش سوالم و بی جواب گذاشت که ادامه دادم:
_یاد سخایی افتادم،
دلم براش تنگ شد
زد زیر خنده:
_ولی تا جایی که من یادمه آخرین بار بد قهوه ایت کرده بود
لب و لوچم آویزون شد:
_اگه گذاشتی یه کم تداعی خاطره کنم!
خنده هاش ادامه داشت:
_تداعی کن عزیزم،
به این فکر کن که اگه سخایی نبود محسن نبود،
اگه سخایی نبود اینجوری آدم نمیشدی
اگه سخایی نبود...
نزاشتم ادامه بده:
_اینجوری که تو میگی نقش سخایی تو زندگیم بیشتر از بابامه
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟