"داستانی کوتاه از لحظه آخر..." مردی در حال مرگ بود.. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: وقت رفتنه ! مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم ! خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه. مرد: در این جعبه ات چه چیزیست؟ خدا: آن چیزیست که به تو تعلق دارد! مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهایم و...... خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند. مرد: خاطراتم چی؟ خدا: آنها متعلق به زمان هستند. مرد: خانواده ودوستهایم؟ خدا: نه، آنها موقتی بودند. مرد: زن و بچه هایم؟ خدا: آنها متعلق به قلبت بود. مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند! خدا: نه، نه.... آن متعلق به خاک هست! مرد: پس مطمئنا روحم است! خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است. مرد با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید یک کتاب است! مرد گفت: این کتاب چیست که متعلق به من است؟ خدا: این کتاب اعمال و کارهایی تو در دنیاست! تو مالک اعمال خودت هستی درواقع هر عملی انجام دادی مال تو هست و از این به بعد این اعمال هستند که در کنار تو خواهند بود... •✾📚 @Dastan 📚✾•