#داستان_طلاق
#قسمت_نهم
لینک قسمت هشتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11272
حاجی ورشکست شد، طلبکارا ریختنو دار و ندارمونو بردن
حاجی اینقدر تحت فشار بود که سکته کرد و دووم نیاورد
من موندم و یه بچه دوساله و یه خروار بدهی
چه حرفا و پیشنهادت کثیفی که از طرف طلبکارا نشنیدم
یه سال عذاب کشیدم
تا اینکه یکی از طلبکارا،
هم از بدهی خودش چشم پوشی کرد هم بدهی بقیه رو داد
خدا دوباره لطفشو شامل حالم کرد
خوشگل بودم و خواستگار زیاد داشتم
اما وقتی آقا بهرام ازم خواستگاری کرد،
نه نگفتم
همون اولم گفت چه قبول کنم چه نکنم بدهی رو داده
اما آدم خوبی بود اولش تردید داشتم
چون یه چند سالی ازم کوچیکتر بود
خانواده شم شدیدا مخالف بود
سایه مو با تیر میزدن
عقد که کردیم کلا قیدشو زدن
فقط هر از گاهی برادر کوچیکش میومد و یه سری بهمون میزد
زندگیم رو روال افتاده بود
دخترم روز به روز بزرگتر وخوشگلتر میشد
چهارده سالش بود بچم.
یه روز که بیرون بودم
یهو دلشوره گرفتمو
زود برگشتم خونه
وقتی رسیدم
از اتاق دخترم صداهایی میومد
قلبم هری ریخت پایین
دویدم سمت اتاقو شوکه شدم
دخترم خونین یه طرف افتاده بود و شوهرم با دستهای خونی یه طرف دیگه
هرچی فکر بد بود اومد تو سرم
هرچی فیلما دیده بودمو
تو روزنامه ها خونده بودم،
سیلی شد و خورد تو صورتم.
زانوهام شل شد، باورم نمیشد
این خواب بود، بهرام من این کارو نمیکرد
دخترم بلند شد
تمام توانمو جمع کردم برم سمتش
اما دوید سمت بهرام و خودشو انداخت تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن..
وسط گریه هاش میگفت بابا بهرام خوبی؟
بهرام با دستای خونی بغلش کرده بود
اونم گریه میکرد و میگفت خوبم دخترم
خوبم بابایی
دیگه تموم شد
خدای من چی شد بود؟
یه دفعه چشم افتاد گوشه اتاق..
نفسم بند اومد جمشید برادر بهرام با سر شکافته و چشمهای خیره به سقف افتاده بود..
اطرافش پر از خون بود
یه لحظه زمان ایستاد
هیچی نمیشنیدم، بعد بخودم اومدم
برگشتم و گفتم چی شده؟
دویدم سمت دخترم بغلش کردم دوباره گفتم چی شده؟
لباسش پاره بود
با هق هق گفت
من خونه تنها بودم عمو جمشید اومد
رفتم تو اتاق
دنبالم اومد لباسمو پاره کرد میخواست...
بابا بهرام رسید زد تو گوشش
هولش داد...
و دیگه نتونست ادامه بده و تو بغلم از حال رفت
بهرام با گریه گفت محبوب من داداشمو کشتم!
من نمیخواستم!
خدایا چی میشنیدم؟
زندگیمون یهو از پایه ویران شد
باورم نمیشد....
چه اتفاقی واسه بهرام میوفتاد
مینداختنش زندان، اعدامش میکردن.
پدر مادرش عاشق جمشید بودن و ازش نمیگذشتن.
گفتم بهرام منو نگاه کن منگ بود
گفتم میگم کار من بوده
تو اگه بری خانوادت زندگی منو دخترمو سیاه میکن
دلایل من قابل توجیه
تو میتونی اونا رو توجیه کنی برام وکیل بگیر
من بهت اعتماد دارم
بهرام گفت محبوب نه .
گفتم من میدونم تو منو تنها نمیذاری
و بعد... پلیس، دستبند، دادگاه، زندان
چهار سال دنبال کارام بود تا رضایت گرفت و دادگاه هم به نفعم حکم داد... اومدم بیرون
انگار منتظر بود من بیام چون یه ماه بعد
یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد
همش میگفت محبوب عذاب وجدان داره منو میکشه
وقتی فوت کرد
دکترا تعجب کردن که چطور تا الان دوام آورده
چون وضعیف جسمیش وخیم بود
دخترم بعدها گفت بابا بهرام هرروز خون بالا میاورد
بهرام مرد
خانوادهاش منو دخترمو بیرون کردنو
ما آواره شدیم
پول زیادی نداشتیم تا با خانوم مهندس آشنا شدمو اومدم اینجا
دخترم الان داره مهندسی میخونه.
بعد برگشت و با علاقه به مریم نگاه کرد
مریم کنار پله ها ایستاده بود
اصلا متوجه نشدم از کی اونجاست
اومد جلو دستش رو گذاشت رو شونه محبوب خانوم.....
داشتم فکر میکردم،
به خودم، پرستو، مریم و محبوب،
دردهای ما اونقدر بزرگ بود که هر غریبه ای رو به حریم رازهامون راه میدادیم
در واقع ما غریبه هایی بودیم که دردهامون ما رو بهم نزدیک کرده بود
وقتی برگشتم خونه پرستو داشت شام میپخت
تا منو دید گفت کار پیدا کردی
گفتم امروز نرفتم ولی با این وضعیف و سر وریخت ما بعید میدونم کاری پیدا کنیم
گفت مگه ریختمون چشه؟
گفتم والا چی بگم همه ظاهر آنچنانی میخوانو روابط عمومی خیلی قوی...
که همه جوره پا بده..
گفت اینقدر دلم میخواد حال این عوضیها رو بگیرم
پووووفی کردمو گفتم منم
بعد فکری تو سرم جرقه زد و با خنده گفتم چرا که نه؟؟؟؟؟
فردا روزنامه میگیرم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662