رمان
#جوانه_ی_امید
قسمت پنجم
قیافشو مظلوم کرد که دلم کلی براش سوخت
-باشه عزیزم حداقل املت درست میکردی
-نشد دیگه وقت نداشتم تو خیلی گشنت بود
-عجبا بیخودی منو چرا بهونه میکنی اخه
-حالا بیا بخوریم خیلی میچسبه اولین غذایی هست که من درست کردم و میخوایم بخوریم اصلا هرچی
راست میگفت .. خیلی چسبید انگار داشتم بوقلمون میخوردم .. خیلی خوشمزه بود کنار هیراد همچی عالی بود ..
خدایا ازم نگیریشا ... جونم به جونش وصله
اصلا از وقتی که خطبه ی محرمیت خونده شده
عشق من به هیراد خیلی بیشتر شده ...
هیرادم همینطور
همیشه مادرم میگفت وقتی زن و مرد به هم محرم میشن یه نیرو و عشقی بینشون به وجود میاد و اگه اونو پرورش بدن و ازش مراقبت کنن به بهترین عشق تبدیل میشه ولی اگه ازش مراقبت نکنن و بهش بی توجه باشن اون نیرو و عشق و محبتی که به وجود اومده از بین میره و دیگه هم به وجود نمیاد ...
راست میگفت .. مامانا همیشه راست میگن .. ای خدا مامان .. مادرم .. کجایی ؟ الان منو میبینی با شوهرم نشستم ؟؟؟
هیراد: به چی فکر میکنی خوشگل خانوم من ؟
-به مامانم
هیراد: خدا رحمتشون کنه
-مرسی عزیزم
هیراد: من میرم یکم بخوابم خیلی خسته ام
-باشه برو منم میرم به کارام برسم برای فردا
بعد از اینکه هیراد از اشپز خونه خارج شد رفتم سمت گوشی و شماره ی هستی رو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
هستی : سلام هسلا خانم اومدی منزل ؟
-هه .. سلاممممم خوبی ؟ اره اومدم .. علی و عرفان خوبن ؟ باربد خوبه ؟
هستی : اره همه خوبیم شما چطورین ؟ کی اومدین ؟
-مام خوبیم نزدیکای ظهر بود که اومدیم ناهار خوردیم هیراد رفت بخوابه منم گفتم بهت زنگ بزنم ببینم تونستی با شیدا حرف بزنی ؟
هستی : نه والا هسلا پیداش نیست خیلی نگرانشم ... خیلی
-ای وای نکنه چیزی شده ؟
هستی : نمیدونم منم دلم شور میزنه به باربد گفتم زنگ زد به محمدرضا ولی جواب نداد یعنی گوشیش خاموش بود
-حتما چیزی شده هستی وگرنه که جواب میداد .. من فردا میرم شرکت از اون ور میرم دم خونشون ببینم هستن یا نه .. شماره خونشونو نداری ؟
هستی : چرا دارم زنگ میزنم کسی جواب نمیده ..
-ای بابا .. باشه عزیزم حالا من برم به کارام برسم توام برو استراحت کن
-باشه پس فعلا بای بای
گوشیو گذاشتم و به فکر فرو رفتم شیدا برام خیلی عزیز بود .. نمیتونستم ببینیم خبری ازش نیست .. دلم خیلی شور میزد سعی کردم خودمو مشغول کار کنم تا فردا هم به شیدا فکر نکنم وگرنه از نگرانی میمردم
ظرفارو جمع کردم و شستم رفتم خونه رو هم یکم مرتب کردم و دستمال کشیدم ..
خیلی تمیز شده بود
رفتم به هیراد سر زدم دیدم هنوز خوابه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم
بعد از کلی اب بازی از حموم دراومدم لباس پوشیدم و نشستم که موهامو خشک کنم دیدم هیراد بیدار شد
هیراد: میخوام برم حموم بعد بریم باهم بیرون
باشه ای گفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم ..
وقتی کارم تموم شد رفتم سراغ ارایش کردن .. کلی به خودم رسیدم
تصمیم گرفتم برای فردا بعد از شرکت وقت ارایشگاه بگیرم برم موهامو رنگ کنم تا یکم تغیر کنم برای عید
تقریبا 10 روز دیگه عیده
کارم که تموم شد هیراد از حموم در اومد
هیراد: هسلا من اینجا جز این لباسا چیزی ندارم ؟
-چرا برات اوردم
هیراد : برام میاری ؟
لباسای خوبی رو براش انتخاب کردم که رنگش تقریبا با رنگ لباس خودم که الان تنم بود ست میشد
بردم سمت اتاقی که هیراد توش بود .. در زدم و رفتم داخل دیدم هیراد نشسته و دستشو کرده تو موهاش ..
صداش کردم :
-هیراد؟
-هوم ؟
-چیزی شده ؟ چرا نگرانی ؟
-نه چیزی نیست .. من امشب برام کاری پیش اومده هسلا میبرمت خونه مامان اینا شب شاید دیر بیام لباسامو بده بپوشم برم
-کجا ؟ چه مشکلی ؟
-چیزی نیست بعدا میگم
لباسارو ازم گرفت و گفت برم مانتو بپوشم که منو ببری خونه مامانش اینا
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••