رمان
#جوانه_ی_امید
قسمت هفتم
-خانم ببخشید تقریبا 2 هفته پیش خانمی رو اورده بودن اینجا
-اسمشون؟
- شیدا سماواتی
-بله انتهای راهرو سمت چپ
دویدم به سمت اتاقی که خانومه ادرس داده بود
مامان و بابای محمدرضا رو دیدم
-حاج خانوم ؟ سلام من خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده ... حاج اقا زنگ زدن بهم چرا از اول بهم زنگ نزدین ؟
حاج اقا : خانومم نمیتونه حرف بزنه از وقتی شیدارو تو این حال دیده زبونش بند اومده دکترم نمیاد بریم فقط همینجا نشسته
-چی شده اخه حاجی ؟
-تصادف کرده هیراد جان .. 2 هفته اس تو کماس
- ای داد بیداد ..
-زنگ زدم بیای که تو این مدت شرکت رو ول نکنی .. شرکتو به تو میسپرم چون محمدرضا هم حال درستی نداره فکر نکنم بتونه بیاد شرکت
-خیالتون راحت باشه از بابت شرکت ..حالش تغییری نکرده ؟
-هیچی .. نه
اقا بفرمایید بیرون الان که زمان ملاقات نیست .. بفرمایید
-حاجی مجبورم برم ولی فردا بازم میام
-باشه پسرم برو .. ولی حواست بیشتر به شرکت باشه خبری شد و به هوش اومد بهت خبر میدم
-ممنونم
-هیراد پسرم
-جانم ؟
-به محمدرضا سر بزن فکر کنم رفته خونه جواب تلفن که نمیده حداقل بهش سر بزن.
از بیمارستان اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم .. سرد بود و سوز میومد .. هوا قرمز بود خیلی دلم گرفته بود ..
خدایا محمدرضا تنها دوستمه ..اون تو بدترین شرایط که برام کار پیدا نمیشد بهم کار داد .. خدایا خواهرش رو خیلی دوست داشت .. هسلا هم شیدا رو خیلی دوست داشت چیزیش نشه خدایا
سوار ماشین شدم و نگاهی به ساعت کردم 12 و 10 دقیقه بود ..اوف هسلا حتما نگران شده
گوشیمو برداشتم و دیدم زنگ زده
بهش زنگ زدم و همون لحظه جواب داد
-هیراد ؟ کجایی اخه ؟ نمیگی من میمیرم ؟
-خدا نکنه عزیزم دارم میام خونه
-هیراد چی شده ؟
-میام میگم بهت فعلا پشت فرمونم
-باشه باشه بیا منتظرم
خدایا حالا من اینو دیگه چطوری به هسلا بگم .. اون شیدارو خیلی دوست داره
تا خود خونه به همین فکر کردم که به هسلا چی بگم نمیخواستم بهش دروغ بگم .. واسه همین تصمیم گرفتم حقیقتو بگم
وقتی رسیدم همه چراغا خاموش بود .. خداروشکر اگه خواب باشه مجبور نیستم توضیح بدم .. صبحم زود میرم که باهاش روبرو نشم
رفتم بالا به سمت اتاقمون دیدم نخیر خانوم بیدارن
هسلا
در اتاق که باز شد پریدم روبه روش همش دلم شور میزد که نکنه اتفاقی افتاده ..
دیدم هیراد داره میخنده
زدم به بازوش و گفتم : اره بایدم بخندی منو سکته دادی معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی
-خانوم غر نزن میرم لباسامو عوض کنم میام حرف میزنیم
-اووف بدو هیراد منتظرم .. نمیدونم چی میخواست بگه ولی یه غمی تو چشماش بود که اصلا حس خوبی بهم نمیداد .
وقتی لباساشو عوض کرد اومد نشست لبه ی تخت و موهاشو تو دستش گرفت
دستمو بردم و دستشو گرفتم
-هیراد منو نترسون چی شده ؟
نگاهی بهم کرد و گفت: باشه میگم اما قول بده اروم باشی
-فهمیدم .. هیراد فهمیدم .. نگو شیدا چیزیش شده ... نگو
-اوهوم
-یا خدا ... هیراد
چشمام پر اشک شد . من نمیخواستم بعد مامان بابام کسیو دیگه از دست بدم .. خیلی میترسم .. دیگه نمیخوام
هیراد: قربونت بشم بغض نکن .. من اینجام
وقتی این حرفو شنیدم زدم زیر گریه ..
هیراد اروم دلداریم میداد .. وسط هق هق هام گفتم : هیراد چش شده ؟ شیدا زندس ؟
-اره زندس ولی ...
-ولی چی ؟
-تو کماس ..
-نه
همچین زدم زیر گریه که دلم برای خودم سوخت .. حس کردم دوباره دارم کسیو از دست میدم .
-هیراد .. من نمیخوام بعد مرگ پدر و مادرم دیگه کسیو از دست بدم .. دیگه تحمل ندارم
هیراد اشکامو پاک میکرد ... نمیدونم کی خوابم برد
صبح وقتی بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••