eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_بیستم نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمی‌کرد وسایلمو جمع کردم و به
سرمو با خشونت از سرش گذاشت اونور و گفت: شما زنا همتون فقط پول میخواید پولتو میدم بری نیازی به یه هفته نیست :نه اونجوری خیلی ضایست ..... باید این یه هفته رو باهم بمونیم :خیلی خب...... مجبورم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد به دست خورده دیگران نگاه کنم :منم همینطور... اونم دست خورده دوستمو. دنیل با لگد سنگی رو شوت کرد و زیر لب گفت: به جهنم بعد از رفتنش بود که بغض تموم وجودمو گرفت، توی گریه گم شده بودم، خیلی خسته شده بودم حسابی گند زده بودم امیدی به آینده نبود باید با شرایط کنار میومدم ضربه بدی خورده بودم دیگه طاقت نداشتم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و طبق معمول بدون در زدن رفتم تو خیلی عصبانی شد محکم مشتاش رو کوبید رو میز: برای چی بدون در زدن میای تو؟ :برای اینکه منم دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم دستشو روی پیشونیش کشید و هوفی کرد آرومتر گفت: خب منظور؟ :با نظرت موافقم لازم نیست یه هفته باهم باشیم سریعتر نتیجه رو اعلام کن :نه به نظر منم ضایست. رفتم روی صندلی روبروش نشستم: خیلی خب ... اما من پیشت نمیمونم فقط فیلم برداری چند صحنه رو میکنیم و بعدش منم میرم سمت خونه : باشه اینجوری خوبه منم موافقم. فیلم برداری ها خیلی سریع و بصورت سوری اتفاق افتاد کار من دیگه تموم شده بود مگی رو توی باغ دیدم اشک تو چشمام جمع شده بود مگی بوسیدم و گفت : ممنون که کمکم کردی عزیزم میدونستم تو دوست خوبی هستی تو دلم گفتم لعنت به تو صورتشو بوسیدم و با گریه از کنارش رد شدم به سمت اتاقم راه افتادم وسایلمو کاملا جمع کردم دیگه جا جای من نبود ولگا هم در حال جمع کردن وسایلش بود :دیدی انتخاب نه من بودم نه تو واقعا که ...... حتی فکرم به الیشیا و می می هم میرفت اما این دختره احمق کک مکی زشت نه. آروم گفتم : خوشبخت شن .... :تو اینو میگی چون داری از حسودی میترکی :نه .... مگی بهترین دوست منه ..... داشت از حرص میمرد از کنارش رد شدم .... ساک رو گذاشتم تو صندوق تا وقت رفتن درش بیارم دنیل و مگی با هم دیگه قدم میزدن و من از پشت همون درخت که دنیل وعده شو داده بود نگاهشون میکردم و اشک میریختم کاغذ و قلمی رو که با خودم آورده بودم پهن کردم و شروع به نوشتن کردم: « دنیل عزیز سلام حدس بزن الان کجام؟ الان که واست این نامه رو مینویسم پشت همون درختی‌ام که بهم گفته بودی یروز از پشتش نگات خواهم کرد و اشک خواهم ریخت، حق داشتی دلم رو بردی و ولم کردی. به هرحال تو بردی ..... یاد اولین روزای که همش مسخره بازی درمیاوردیم میفتم کاش یکم اونروزا رو باهم بودیم و مثل الان تو و مگی با همدیگه دست تو دست هم راه میرفتیم تو بردی .... به هرحال من از اول به مگی قول داده بودم تو رو بهش برسونم ..... تو انتقام شیدا رو گرفتی و من تویی دیگر هستم در زمان شیداییت .... همه‌ی اون چیزا رو هم دروغ گفتم خدا همیشه جفت ما رو بهمون نشون میده ولی اونا رو به ما نمیده... دوستت دارم تا زمان مرگ شنبه هفته دیگه ساعت ۵ مراسم ازدواجمه... خداحافظ...» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
(پایان) نامه رو تا کردم و توی پاکت گذاشتم...... و بعد ساکمو برداشتم و زدم بیرون پاکت رو برداشتم و به سمت اتاق دنیل رفتم دیده بودم که با مگی رفت بیرون پاورچین پاورچین پا به داخل اتاقش گذاشتم همه جا تاریک بود چراغ رو روشن کردم و روی تختش نشستم جوراب مشکیش وسط اتاق افتاده بود خم شدم و جورابو ورداشتمو بو کردم، بوی باقالی میداد ولی دوستش داشتم دلم خیلی تنگش بود روی تخت نشستم. و جورابشو بو کردم مثل دیوونه ها گریه میکردم برعکس روی تختش افتادم و گریه سر دادم وسط گریه بودم که یه صدا باعث شد به خودم بیام... "میتونی اون جورابو یادگاری با خودت ببری فقط توش فین نکن" سرمو آوردم بالا خودش بود جوراب رو انداختم زمین و گفتم "خیلی بوی گند میده" گریه نکن .... تو که انقد منو دوست داری واسه چی خالی میبندی .... وسط حرفش صدای مگی اومد: دنیل :بله عزیزم ..... :بیا... :تو بیا.... عصبانی و با حسادت زیاد از جام بلند شدم و جورابو پرت گردم تو صورتش و داشتم میدویدم سمت در که بغلم کرد.......... :ازت متنفرم ولم کن :خب منم ازت متنفرم اون کاغذه چیه؟ بزور از دستم گرفت. بلند بلند شروع کرد به خوندن در همون حال بود که مگی اومد تو و با دیدن ما تو آغوش هم جیغ کشید : چی؟ چی شد؟؟؟؟؟ دنیل: ببین مگی.... منو مهرسا همدیگرو دوست داریم خواهش میکنم تو سد ما نشو.... اومدم حرفی بزنم که دنیل جلوی دهنمو گرفت.... مگی چشاش پر از اشک شد:................. میدونستم ......... ازتون متنفرم که برای انتقام گرفتن از هم و حس همدیگرو تحریک کردن منو بازیچه کردید............ پریدم و بوسیدمش، اشکاشو پاک کردم : مگی ......... من میرم............. دستمو گرفت و گفت: نمیخواد شوهری که فکرش پیش یه زن دیگه باشه اصلا بدرد من نمیخوره ...... وسط گریه خندید....... دنیل من رو درآغوش گرفت و گفت : بیا اندفعه عشقو با همدیگه تجربه کنیم ..... سکانس آخر دوباره گرفته شد و برنده من انتخاب شدم. جالب اینجا بود که همزمان با بدنیا اومدن پسر من و دنیل، جان و مگی در استرالیا با هم ازدواج کردن .... « پایان » 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 داستان کوتاه دیوانه ی عاقل در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد. مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند. بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت... پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند. وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند. یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟ او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند. بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟ گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت. پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد. اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید. از آن قضیه چند روزی گذشت‌... مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود. بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت: در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت چهارم سعی کردم هیرادو اروم نگه دارم نمیخواستم ازش بپرسم چون تقریبا فهمیده
‍ رمان قسمت پنجم قیافشو مظلوم کرد که دلم کلی براش سوخت -باشه عزیزم حداقل املت درست میکردی -نشد دیگه وقت نداشتم تو خیلی گشنت بود -عجبا بیخودی منو چرا بهونه میکنی اخه -حالا بیا بخوریم خیلی میچسبه اولین غذایی هست که من درست کردم و میخوایم بخوریم اصلا هرچی راست میگفت .. خیلی چسبید انگار داشتم بوقلمون میخوردم .. خیلی خوشمزه بود کنار هیراد همچی عالی بود .. خدایا ازم نگیریشا ... جونم به جونش وصله اصلا از وقتی که خطبه ی محرمیت خونده شده عشق من به هیراد خیلی بیشتر شده ... هیرادم همینطور همیشه مادرم میگفت وقتی زن و مرد به هم محرم میشن یه نیرو و عشقی بینشون به وجود میاد و اگه اونو پرورش بدن و ازش مراقبت کنن به بهترین عشق تبدیل میشه ولی اگه ازش مراقبت نکنن و بهش بی توجه باشن اون نیرو و عشق و محبتی که به وجود اومده از بین میره و دیگه هم به وجود نمیاد ... راست میگفت .. مامانا همیشه راست میگن .. ای خدا مامان .. مادرم .. کجایی ؟ الان منو میبینی با شوهرم نشستم ؟؟؟ هیراد: به چی فکر میکنی خوشگل خانوم من ؟ -به مامانم هیراد: خدا رحمتشون کنه -مرسی عزیزم هیراد: من میرم یکم بخوابم خیلی خسته ام -باشه برو منم میرم به کارام برسم برای فردا بعد از اینکه هیراد از اشپز خونه خارج شد رفتم سمت گوشی و شماره ی هستی رو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت هستی : سلام هسلا خانم اومدی منزل ؟ -هه .. سلاممممم خوبی ؟ اره اومدم .. علی و عرفان خوبن ؟ باربد خوبه ؟ هستی : اره همه خوبیم شما چطورین ؟ کی اومدین ؟ -مام خوبیم نزدیکای ظهر بود که اومدیم ناهار خوردیم هیراد رفت بخوابه منم گفتم بهت زنگ بزنم ببینم تونستی با شیدا حرف بزنی ؟ هستی : نه والا هسلا پیداش نیست خیلی نگرانشم ... خیلی -ای وای نکنه چیزی شده ؟ هستی : نمیدونم منم دلم شور میزنه به باربد گفتم زنگ زد به محمدرضا ولی جواب نداد یعنی گوشیش خاموش بود -حتما چیزی شده هستی وگرنه که جواب میداد .. من فردا میرم شرکت از اون ور میرم دم خونشون ببینم هستن یا نه .. شماره خونشونو نداری ؟ هستی : چرا دارم زنگ میزنم کسی جواب نمیده .. -ای بابا .. باشه عزیزم حالا من برم به کارام برسم توام برو استراحت کن -باشه پس فعلا بای بای گوشیو گذاشتم و به فکر فرو رفتم شیدا برام خیلی عزیز بود .. نمیتونستم ببینیم خبری ازش نیست .. دلم خیلی شور میزد سعی کردم خودمو مشغول کار کنم تا فردا هم به شیدا فکر نکنم وگرنه از نگرانی میمردم ظرفارو جمع کردم و شستم رفتم خونه رو هم یکم مرتب کردم و دستمال کشیدم .. خیلی تمیز شده بود رفتم به هیراد سر زدم دیدم هنوز خوابه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم بعد از کلی اب بازی از حموم دراومدم لباس پوشیدم و نشستم که موهامو خشک کنم دیدم هیراد بیدار شد هیراد: میخوام برم حموم بعد بریم باهم بیرون باشه ای گفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم .. وقتی کارم تموم شد رفتم سراغ ارایش کردن .. کلی به خودم رسیدم تصمیم گرفتم برای فردا بعد از شرکت وقت ارایشگاه بگیرم برم موهامو رنگ کنم تا یکم تغیر کنم برای عید تقریبا 10 روز دیگه عیده کارم که تموم شد هیراد از حموم در اومد هیراد: هسلا من اینجا جز این لباسا چیزی ندارم ؟ -چرا برات اوردم هیراد : برام میاری ؟ لباسای خوبی رو براش انتخاب کردم که رنگش تقریبا با رنگ لباس خودم که الان تنم بود ست میشد بردم سمت اتاقی که هیراد توش بود .. در زدم و رفتم داخل دیدم هیراد نشسته و دستشو کرده تو موهاش .. صداش کردم : -هیراد؟ -هوم ؟ -چیزی شده ؟ چرا نگرانی ؟ -نه چیزی نیست .. من امشب برام کاری پیش اومده هسلا میبرمت خونه مامان اینا شب شاید دیر بیام لباسامو بده بپوشم برم -کجا ؟ چه مشکلی ؟ -چیزی نیست بعدا میگم لباسارو ازم گرفت و گفت برم مانتو بپوشم که منو ببری خونه مامانش اینا ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت ششم توی راه همش ازش پرسیدم که چی شده ولی انگار نه انگار که دارم ازش سوال میپرسم یه اخم وحشتناکی کرده بود که خودبه خود منو وادار به سکوت میکرد و باعث میشد. زیادی ازش سوال نپرسم، هرچی هست معلومه اتفاق خوبی نیست. رسیدیم دم خونه مامانش اینا و منو گذاشت و بدون خدافظی رفت .. -وا چرا اینجوری شده بود ؟ .. خدایا چیزی نشده باشه رفتم بالا و مامان و بابای هیراد با خوشحالی اومدن استقبالم -سلام مامان سلام بابا بابا . مامان : سلام دخترم خوبی ؟ هیراد کو پس ؟ -نمیدونم براش کاری پیش اومد منو رسوند اینجا و بعدم رفت. باراد: اه بازم که تو اومدی اینجا اون شوهرت کوش ؟؟؟ اقای مومن ؟؟ با سردیه هرچه تمام تر جوابشو دادم : میاد. بابا تشری به باراد زد و باراد با چشم غره اومد نشست رو مبل. مامان: باراد خوب پرو شدیا .. بی ادب ادم با زن برادرش اینطوری حرف میزنه ؟ باراد: من برادری ندارم که بخوام زن برادر داشته باشم .. حالم از جفتشون به هم میخوره. توجهی به حرفش نکردم هرچی میگذشت بیشتر از باراد بدم میومد .. -مامان بارانا کجاست ؟ مامان: خونه خودشه عزیزم . دیگه هیراد کم میره اونجا بارانا تنها شده اون ور بهش میگم خونرو بفروشین بیا همینجا قبول نمیکنه ولی الان زنگ میزنم بگم بیاد بشنوه تو اینجایی حتما میاد لبخندی زدم و گفتم : خودم بهش زنگ میزنم. رفتم بالا تو اتاق خودم و هیراد و وسیله هامو گذاشتم. یه زنگی به بارانا زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد : سلام بر عروس خانوم خوبی ؟؟؟ -سلام بارانا جان خوبی ؟ کجایی ؟ -مرسی . من خونه ام تو کجایی ؟ -من اومدم خونه مامان اینا گفتم اگه کاری نداری بیا اینجا. -عه تنها اومدی ؟ هیراد نیست ؟ -نه نیست .. ولی میاد .. میای ؟ -اره مگه میشه نیام .. تا نیم ساعت دیگه اونجام. خوشحال شدم که بارانا میاد .. خیلی دوسش داشتم برعکس باراد که هرلحظه برام غیر قابل تحمل میشد ولی بارانا دختر خوبی بود. ظاهرا از بین این افراد خانواده فقط باراد اینطوری بود. بی ادب و عصبی ساعت 9 بود که بارانا اومد. رفتم پایین و باهم کلی حرف زدیم که مامان برای شام صدامون کرد .. دلم شور میزد نمیدونم چرا .. حس خوبی نداشتم زنگ زدم به هیراد ولی گوشیشو جواب نداد. بابا انگار نگرانیمو فهمیده بود که پرسید : -هسلا جان چرا نمیخوری ؟ -میل ندارم بابا جون -دخترم چرا نگرانی ؟ رنگ به رو نداریا یه چیزی بخور . -نه بابا جون نمیتونم به هیراد زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم. -نه دخترم بد به دلت راه نده پیداش میشه. چقدر خوبه که منم یکیو دارم که مامان و بابا صداشون بزنم .. درسته پدر و مادر خودم نمیشن ولی به قول معروف از هیچی بهتره. با بی میلی شروع کردم به شام خوردن ساعت رو نگاه کردم دیدم از 11 هم گذشته ولی هیراد به زنگام جواب نمیده از جام بلند شدم و رفتم بالا سمت اتاقمون. گوشیو برداشتم و یه بار دیگه به هیراد زنگ زدم. وای جواب داد: -الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟ چرا خبری ازت نیست ؟ -هسلا بعدا زنگ میزنم. قطع کرد ؟؟؟؟ چشمام از تعجب گرد شده بود هیراد چرا همچین میکنه ؟ هیراد لعنتی ... لعنتی ..... اه ... چرا چرا چرا خدایا .. بووووق د لامصب برو دیگه مگه نمیبینی عجله دارم. با تموم سرعتم داشتم میرفتم .. خدایا چطور نفهمیدم ... هسلا هی میگفت ولی من نمیفهمیدم. ای خدا ... هسلا هسلا .. چی بگم ؟؟ من چطوری بهت بگم ... حالا که نمیتونم حرف بزنم هسلا هم ول کن نیست .. -الو -الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟؟ چرا خبری ازت نیست ؟ با عصبانیت گفتم : -هسلا بعدا زنگ میزنم. دیگه نذاشتم ادامه بده چون اون وفت مجبور میشدم باهاش حرف بزنم و ممکن بود لو بدم .. هسلا نباید فعلا خبر دار بشه .. خیلی ناراحت میشه تازه روحیه اش به خاطر نامزدی خوبه ... خوشحاله خدایا ... کمکمون کن وقتی رسیدم گوشیمو تو ماشین گذاشتم که مجبور نشم از قصد جواب هسلا رو ندم ، رفتم سمت پذیرش. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان کوتاه بسیار زیبا👌 🍃🌺(سنگ و گنج)🍃🌺 مادر شوهر، بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد .. عروس جواب داد : مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟🌺🍃 می گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد .. با پتکی سنگین، نود و نه ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد... مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من هم کمکت کنم .. مرد، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجّه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود .. مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کارِ من بود ، پس مال من است .. مرد گفت : چه می گویی؟ من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی !🌺🍃 مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ، مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم... و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ...🌺🍃 قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ... و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !!🌺🍃 @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 🔴بالاخره کانال بهلول پیدا کردم براتون😍😘 🔞حکایت و سخن بزرگان پر از مطالب جذاب و خواندنی 🔵اینم لینکش👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 #از_دست_ندید❤️👆❤️🌷
جمع خودمونیه ها🌹💫 اینجا به شدت انرژی مثبت حکم فرماست🌺🙊👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 🌸🌸
❤️ بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ 🌼خداجون فقط به امید توووووو 🌺سراغاز هر کاری که با یاد تو باشد معلوم است پایانش خوش است 🌺 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸آخرین دوشنبه مردادماهتون عالی 💕یک اقیانوس عشق 🌸یک دریا مهربانی 💕یک آسمان آرامش 🌸یک دنیا شور و شعف 💕یک روز عالی 🌸هزاران لبخند زیبــا 💕را برای تک تکتون آرزومندم 🌸روزتون زیبـا و در پناه خداوند #پیشاپیش_عیدغدیرخم_مبارک 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
صبح که بیدار شدی لبخند بزن. ..🌺🍃 تو نمیدانی روز قبل چه بر آدم ها گذشته؛ اما شاید همین لبخندِتو ، حال دلی را خوب کند! سلام صبحتون به خیر🌺🍃 @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
4_5963292400909551489.mp3
10.93M
🎤 احسان خواجه امیری هرروز یک اهنگ‌ ‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت ششم توی راه همش ازش پرسیدم که چی شده ولی انگار نه انگار که دارم ازش سوال م
رمان قسمت هفتم -خانم ببخشید تقریبا 2 هفته پیش خانمی رو اورده بودن اینجا -اسمشون؟ - شیدا سماواتی -بله انتهای راهرو سمت چپ دویدم به سمت اتاقی که خانومه ادرس داده بود مامان و بابای محمدرضا رو دیدم -حاج خانوم ؟ سلام من خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده ... حاج اقا زنگ زدن بهم چرا از اول بهم زنگ نزدین ؟ حاج اقا : خانومم نمیتونه حرف بزنه از وقتی شیدارو تو این حال دیده زبونش بند اومده دکترم نمیاد بریم فقط همینجا نشسته -چی شده اخه حاجی ؟ -تصادف کرده هیراد جان .. 2 هفته اس تو کماس - ای داد بیداد .. -زنگ زدم بیای که تو این مدت شرکت رو ول نکنی .. شرکتو به تو میسپرم چون محمدرضا هم حال درستی نداره فکر نکنم بتونه بیاد شرکت -خیالتون راحت باشه از بابت شرکت ..حالش تغییری نکرده ؟ -هیچی .. نه اقا بفرمایید بیرون الان که زمان ملاقات نیست .. بفرمایید -حاجی مجبورم برم ولی فردا بازم میام -باشه پسرم برو .. ولی حواست بیشتر به شرکت باشه خبری شد و به هوش اومد بهت خبر میدم -ممنونم -هیراد پسرم -جانم ؟ -به محمدرضا سر بزن فکر کنم رفته خونه جواب تلفن که نمیده حداقل بهش سر بزن. از بیمارستان اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم .. سرد بود و سوز میومد .. هوا قرمز بود خیلی دلم گرفته بود .. خدایا محمدرضا تنها دوستمه ..اون تو بدترین شرایط که برام کار پیدا نمیشد بهم کار داد .. خدایا خواهرش رو خیلی دوست داشت .. هسلا هم شیدا رو خیلی دوست داشت چیزیش نشه خدایا سوار ماشین شدم و نگاهی به ساعت کردم 12 و 10 دقیقه بود ..اوف هسلا حتما نگران شده گوشیمو برداشتم و دیدم زنگ زده بهش زنگ زدم و همون لحظه جواب داد -هیراد ؟ کجایی اخه ؟ نمیگی من میمیرم ؟ -خدا نکنه عزیزم دارم میام خونه -هیراد چی شده ؟ -میام میگم بهت فعلا پشت فرمونم -باشه باشه بیا منتظرم خدایا حالا من اینو دیگه چطوری به هسلا بگم .. اون شیدارو خیلی دوست داره تا خود خونه به همین فکر کردم که به هسلا چی بگم نمیخواستم بهش دروغ بگم .. واسه همین تصمیم گرفتم حقیقتو بگم وقتی رسیدم همه چراغا خاموش بود .. خداروشکر اگه خواب باشه مجبور نیستم توضیح بدم .. صبحم زود میرم که باهاش روبرو نشم رفتم بالا به سمت اتاقمون دیدم نخیر خانوم بیدارن هسلا در اتاق که باز شد پریدم روبه روش همش دلم شور میزد که نکنه اتفاقی افتاده .. دیدم هیراد داره میخنده زدم به بازوش و گفتم : اره بایدم بخندی منو سکته دادی معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی -خانوم غر نزن میرم لباسامو عوض کنم میام حرف میزنیم -اووف بدو هیراد منتظرم .. نمیدونم چی میخواست بگه ولی یه غمی تو چشماش بود که اصلا حس خوبی بهم نمیداد . وقتی لباساشو عوض کرد اومد نشست لبه ی تخت و موهاشو تو دستش گرفت دستمو بردم و دستشو گرفتم -هیراد منو نترسون چی شده ؟ نگاهی بهم کرد و گفت: باشه میگم اما قول بده اروم باشی -فهمیدم .. هیراد فهمیدم .. نگو شیدا چیزیش شده ... نگو -اوهوم -یا خدا ... هیراد چشمام پر اشک شد . من نمیخواستم بعد مامان بابام کسیو دیگه از دست بدم .. خیلی میترسم .. دیگه نمیخوام هیراد: قربونت بشم بغض نکن .. من اینجام وقتی این حرفو شنیدم زدم زیر گریه .. هیراد اروم دلداریم میداد .. وسط هق هق هام گفتم : هیراد چش شده ؟ شیدا زندس ؟ -اره زندس ولی ... -ولی چی ؟ -تو کماس .. -نه همچین زدم زیر گریه که دلم برای خودم سوخت .. حس کردم دوباره دارم کسیو از دست میدم . -هیراد .. من نمیخوام بعد مرگ پدر و مادرم دیگه کسیو از دست بدم .. دیگه تحمل ندارم هیراد اشکامو پاک میکرد ... نمیدونم کی خوابم برد صبح وقتی بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت هشتم -سلام .. نخوابیدی ؟ -نه میترسیدم حالت بد بشه ..اخه تو خواب همش میگفتی کمرت درد میکنه و گریه میکردی -اره زیاد خوب نیستم .. -پس نمیخواد شرکت بری من خودم میرم یه سری میزنم و به بقیه کارمندا میگم برن سر پروژه ساری تا محمدرضا ببینیم چی میشه -محمدرضا کجاست ؟ -نمیدونم باباش میگفت خبری ازش نیست از وقتی شیدارو اینطوری دیده غیبش زده باز که یادم افتاد بغض کردم .. هیراد کدوم بیمارستانه ؟ میخوام برم ملاقات -خودم میام میبرمت ولی قبلش باید قول بدی استراحت کنی باشه ؟ -نه هیراد باید بیام شرکت کار داریم پروژرو از دست میدیم -میدونم ولی مهم نیست . -مهمه -نمیدونم هسلا .. دیشب بابای محمدرضا گفت شرکت رو به تو میسپارم .. -پس باید بریم هیراد نمیشه تو خونه بمونیم -باشه عزیزم پس برو اماده شو باهم میریم رفتم دست شویی .. وای صورتم خیلی زرده .. یکم دست و صورتمو اب زدم و اومدم بیرون دیدم هیراد نیست سریع لباس پوشیدم و رفتم سراغ ارایش یکمی ارایش کردم و شالمو سر کردم و رفتم از اتاق بیرون بچه های شرکت خبر ندارن من و هیراد نامزد کردیم اخه عشقمون اتفاقی شد .. واقعا نمیدونم چی شد که عاشقش شدم هیراد: بیا عزیزم یه چیزی بخور مامان : سلام دخترم صبح بخیر -سلام مامان جان خوبین ؟ بابا کجاست ؟ مامان: رفته سرکار -اهان بارانا هم رفته ؟ مامان: اره دانشگاه داشت -اهان .. پس هیراد بدو مام بریم ساعت 3 باید بریم ملاقات مامان : ملاقات کی ؟ نگاهی به هیراد کردم که دیدم سرش پایینه پووفی کردم و نشستم .. مامان دوباره پرسید : با شمام ملاقات کی ؟ هیراد گفت : شیدا تصادف کرده تو کماست .. مامان : وای خاک بر سرم .. چی میگی هیراد ؟ کی ؟ هیراد : 2 هفته پیش .. مامان : ای وای در نیومده هنوز از کما ؟ منم میام پس ساعت 3 هیراد باشه ای گفت و بلند شد .. گفت : من میرم ماشینو روشن کنم گرم شه .. زود بیا هسلا منم بلند شدم و راه افتادم مامانو بوسیدم و رفتم سمت ماشین هیراد سرشو رو فرمون گذاشته بود ... درو باز کردم و نشستم -هیراد چیزی شده ؟؟ -نه چیزی نیست بیا بریم شرکت کار داریم راه افتادیم به سمت شرکت .. امروز هوا سرد بود ولی من هیچ پالتویی با خودم بر نداشتم -هسلا ؟ پالتوت کو ؟ -یادم رفت -ای وای بریم بر داریم .. -نه نمیخواد -اووف حواست کجاست ؟ بغض کردم و گفتم : پیش شیدا هیراد سرشو به طرفین تکون دادو رسیدیم به شرکت ماشینو پارک کردیم و با هم رفتیم بالا وقتی رسیدیم کارمندا فکر کردن با هم رسیدیم هنوز کسی خبر نداشت که ما نامزد کردیم ... هیراد رو به خانم منشی گفت : 15 دقیقه دیگه همرو جمع کن اتاق اقای سماواتی خانم منشی : چشم ... هیراد: هسلا بیا بریم اتاق محمدرضا اونجارو اماده کنیم تا بقیه بیان -برم اول اتاق خودم پروژه رو بردارم بیام هیراد: باشه عزیزم نگاهی به خانم منشی انداختم داشت از تعجب شاخ در میاورد.. اخه منو هیراد همیشه تو شرکت با هم بد بودیم و سر لج داشتیم و به هم محل نمیدادیم ولی حالا هیراد منو عزیزم صدا کرده بود و این باعث شده بود برای خانم منشی سوال پیش بیاد .. خانم منشی خانوم جوون و خوشگل و خوش زبونی بود که به نظر من به اقای سماواتی خیلی میومد .. همیشه هم وقتی میرفت پیش اقای سماواتی خیلی هول میشد و عشوه میومد براش .. خوشحالم که برای هیراد از این عشوه ها نمیومد وگرنه الان زنده نمیزاشتمش رفتم تو اتاقم و پروژه رو برداشتم و رفتم تو اتاق اقای سماواتی بعضی کارمندا اومده بودن و بعضی ها هنوز نمیومده بودن .. هیراد تا منو دید گفت : بفرمائید خانوم بازرگان صدای هم همه ی کارمندارو میشنیدم .. سرمو به زیر انداختم و رفتم کنار هیراد وایسادم .. هیراد دستشو به صندلی جلوش گرفت و تقریبا خودش رو بهش تکیه داد و گفت : ببینید بچه ها ممکنه یه مدت اقای سماواتی رو نبینیم .. پس بهتره کارتون رو به بهترین شکل انجام بدین مشکلی براش پیش اومده شاید یه مدت نباشه واسه همین مدیریت کامل رو من به عهده میگیرم مشکلی بود یا به من یا به خانوم بازرگان اطلاع بدین ... برای پروژه حتما خودم و خانوم بازرگان و چند نفر دیگه که بهتون میگم کیا هستن رو میبرم ساری .. نگران نباشین تا یه مدت دیگه شرکت به روال عادی برمیگرده ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 👈 با هزاران وسیله خدا روزی می رساند مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت. 📗 ✍ قاسم ميرخلف زاده @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺 ‍ یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم ضربه زدم... +الو _سلام..دم دانشگاه میبینمت. +باشه. _فعلا.یاعلی +بای این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا. تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ... کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم _قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه... +قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا... عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم... _این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه... خنده ای زد و گفت +برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی با خنده بوسیدمش و _یاعلی از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم... دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم‌.ماشالله جذبه😅 رفتم کنارش و بوق زدم _خانم امیدیان سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید +اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم... لبخندی زدم و گفتم _اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن. نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد. +آهاااا....الان کجامیریم؟ _بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه . لبخندی زد و گفت +باشه. مهسو بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم... +عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم. باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم _یعنی چی میتونه باشه؟😅 +عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم. سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم _موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم. مکثی کرد و گفت +آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی. همون موقع به درب خونمون رسیدیم. کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که.. +عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟ _باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان. +پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت. _باشه.خدانگهدار +یاعلی ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم . لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد. ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاســر به ساعت نگاه کردم...چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خانمها... ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود... _مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟ صداش از پشت سرم اومد +چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم... دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم _خدایا خودت به خیربگذرون...بریم سوارماشین شدیم و به راه افتادیم. تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم _سلام مهسو +سلام _آماده این؟ +آره من آمادم.مامانمم الان میاد. _باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم. +باشه.رسیدی یه پیام بده. _باشه فعلا یاعلی +بای بای و... +چیشد داداش؟ از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم _چی چیشد فضول خانم؟ +فضول خودتی.من کنجکاوم. _بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟ +ممنون سرباز.آزادی _من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم.. +سلام.بفرماییدداخل. _نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین. +اومدیم. بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود. وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود.. شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅 مهسو تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز. تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود. یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت... به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم. خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد. بیرونش که خوب بود. ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم. دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم. همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم +مهسوچرانمیای؟ _چیزه....میشه باپله بیام؟ +پللله؟نوزده طبقه رو؟😳 حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم _من ازآسانسوروحشت دارم... یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت +شما برید مام الان میایم و کلید رو به یاسمن داد وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت... +مگه نمیترسی؟پس بریم. به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم... بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر... وارد اون یکی آسانسور شدیم... دکمه ی طبقه روزد پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد ودستاش رو روی چشمام گذاشت آروم دم گوشم گفت +وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره... لبخند ملیحی روی لبم نشست... ادامه دارد 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد... نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم. درب خوبه باز بود‌کنارایستادم تامهسواول واردبشه. _بفرمایید. هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم. _خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن. کنار مهسورفتم مشغول دیدن اتاقهابود. +یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط...حیف که دوتااتاق داره. _خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم . عملااون یکی اتاق برای شماست خانم. +اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم _منزل خودتونه دیگه... چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم... مهسو این انگار امروز یه چیزیش میشه ها... یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه... وای خدا خودت رحم کن...این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا.. وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم... نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟ آره حتما همینه... یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود.. معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه... پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله...چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود...پس منبع این آرامش کجاست؟ ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم. قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم. خرید اسباب منزل.. * _یاسمن‌جان‌عزیزم...تخت خواب مشکی خوشم نمیاد...چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟ ++عی بابا...من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم. +آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم. _چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره.. +نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟ چشاموگرد کردم و نگاهش کردم _بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟ +من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟ بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت _نتررررس...کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه...میکنه؟ و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید... بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم... واقعا قشنگ بود. بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم. بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم... ... ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ ‍ یاسـر ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود... توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم... فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد . تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند. کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم... دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر... صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد.. روی تخت نیم‌خیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم... مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم... باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد... از سرجام بلند شدم و ایستادم... _الو؟....مهسو؟چی شده؟ +الو....یاسر _چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی... +نه...نه... _پس چی؟گریه نکن و آروم بگو کمی مکث کرد تا آروم تربشه... +من...من استرس دارم..میترسم... _ازچی؟ +اگه‌منوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟ سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم _یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری مهسو.. +اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم.. لبخندی زدم و گفتم.. _ خدای توهم هست...... جواب میده بهت...امتحان کن.. کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.. به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر.... اونم من... مهسو حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد.. «خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای» و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد... مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم... مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟ وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم... تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت «+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟ _چرامامانی؟؟؟ +مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...» فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم... حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه... _سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام... توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد.... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود! ┅❅❈❅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟ پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد! همیشه و همه جا هست 🌺🌺 @dastanvpand
🔴🔵🔴🔵🔴 داستان عبرت آموز 🎈گام های شیطان @Dastanvpand مهران با مدرک مهندسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و پدرش دفتر کاربزرگی برایش افتتاح کرد و اتومبیلی به او هدیه نمود و به او وعده داد که هنگام ازدواجش ویلایی بزرگ به او تقدیم خواهد کرد. پدر مهران پیمان کار بود و مناقصه ی یک ساختمان دولتی به شرکت او واگذار شده بود و خانم (س.و) مهندس ناظر پروژه ی ساختمان دولتی بود او زیبا و خوش چهره بود و پدر مهران از او خوشش آمد. با گذشت روزها میان او و خانم مهندس ارتباط عشق و عاشقی برقرار شد و روابط کاری با عواطف و شهوت های حیوانی در آمیخت و با وجود اختلاف سنی میانشان این ارتباطات میان پیمانکار و خانم مهندس پیشرفت کرد و پدر مهران، خانم مهندس را غرق در هدایا می کرد و شیطان نیز این پیوند را استوارتر می ساخت تا آن دو به دام فحشا افتادند و به حرام روی آوردند و بدون هیچ ترس و –حیایی مرتکب حرام شدند و در آن غوطه ور گشتند، شیطان نیز این روابط را حمایت می نمود. دیدارها میان خانم مهندس و پدر مهران همچنان ادامه یافت تا اینکه از او باردار شد، خانم مهندس نیز معشوقش را از این امر مطلع ساخت و گفت که او دو ماهه باردار است و با ازدواج وی موافق است ولی پیمانکار با وجود سن زیادش داخل لجن افتاد و از حرام لذت برد، پس پیشنهادی و پست به او کرد و آن این بود که معشوقه اش خانم مهندس سقط جنین کند و او را به ازدواج پسر مهندسش مهران در آورد. خانم مهندس (س-و) نیز جزو همان گروه شیطانی پیمانکار بود، کسانی که در راه رسیدن به شهوات و خواسته هایشان از انجام هیچ کاری فرو گذار نمی کنند. خانم مهندس هم با این پیشنهاد شیطانی موافقت کرد و جنین را سقط نمود و پیمانکار هم سعی می کرد به هر وسیله پسرش را قانع کند تا با خانم مهندس ازدواج کند ولی پسرش از ازدواج با او سر باز زد، چون او رفتار خانم مهندس را از وقتی که در دانشگاه هم کلاس بودند می دانست و در جریان روابطش با دوستان دیگرش در دانشگاه بود. ولی پدر پیمانکارش ناراحت شد و او را تهدید به محرومیت از ارث و همه امتیازاتی که برایش فراهم کرده بود_ از ویلا گرفته تا ماشین و دفتر کار _ و محرومیت از شرکت درپروژه ها، با استفاده از روابطش با مسئولین، نمود. مهران به ناچار به خواسته پدرش تن درداد وعقد ازدواج میان خانم مهندس (س_و) و مهران تحت نظارت پدر عاشق جاری شد. روزها گذشت و رابطه ی میان خانم مهندس و پدرشوهرش دوباره شروع شد، خانم (س_و) حامله شد، در حالی که نمیدانست از مهران حامله شده یا از پدرش! او سرانجام دوقلو به دنیا آورد. پدر بی حیا هم برای اینکه فرصتی داشته باشد پسرش را برای نظارت بر پیمانکاری ها و تعهدات مربوطه به مناطق دوردست می فرستاد تا به همراه همسر پسرش در چاه فساد فرو رود. خانم مهندس بار دیگر باردار شد، ولی این بار مطمئن بود که بارداریش در هنگام غیبت شوهرش صورت گرفته و از پدر شوهرش حامله شده است. این دفعه نیز خانم مهندس دو قلو زایید، یک پسر و یک دختر! خانم (س_و) همچنان ارتباط حرامش را با پدر شوهر ادامه می داد و پدر شوهر هم او و فرزندانش را غرق در پول و ثروت می کرد و از آنها نگهداری می نمود. یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و ⏪ادامه دارد...... @Dastanvpand 🔴🔵🔴🔵🔴🔵
قسمت پایانی 💜داستان عبرت آموز @Dastanvpand ❣گام های شیطان از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش از خانه رفت تا در این باره از همسرش توضیح بخواهد و خشم خود را پنهان کرد. @Dastanvpand فردا صبح به سوال و جواب همسرش درباره ی آنچه دیشب دیده بود پرداخت و دعوا میانشان بالا گرفت. او همسرش را متهم کرد که این فرزندان، فرزندان او نیستند و آنها حرام زاده اند، همسرش آب دهان به صورتش انداخت و او را به بی غیرتی متهم ساخت. مهران در حالی که خشم و غضب از چشمانش می بارید از خانه خارج شد و به خانه پدرش رفت و جریان را به او گفت و میانشان دعوایی سرگرفت و همه روابط و پیوند ها بریده شد. اما همسر بدبخت ناگهان دیوانه شد و حالتی روانی به او دست داد که باعث شد اعصابش را از دست بدهد و از طبقه ی دهم بچه هایش را یکی پس از دیگری به میان مردم وحشت زده پرت کند و با وجود اینکه مردم التماس می کردند که این کار را نکند ولی خشم و جنون او را کور کرده بود و بدون رحم و شفقتی همه ی آنها را از طبقه ی دهم به پایین انداخت. @Dastanvpand آری ، هوی و هوس زودگذر شیطانی باعث ارتکاب چنین جنایات وحشتناکی گشت که عقل آن را باور نمیکند، ولی شهوت حرام و پیروی از شیطان این چنین است و چقدر خداوند متعال در کتاب بزرگش ما را از شگرد های شیطانی و مکر و حیله اش برحذر داشته است و به راستی که شیطان هدفی جز نابود کردن انسان ها به وسیله ی نیرنگ هایش و انضمام آنها به حزبش ندارد. خداوند متعال می فرماید: يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان ومن يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء والمنكر .... يعني: اي مؤمنان ! گام به گام شيطان ، راه نرويد و به دنبال او راه نيفتيد ، چون هركس گام به گام شيطان راه برود و دنبال او راه بيفتد ( مرتكب پلیدی ها و زشتيها مي گردد ) . چرا كه شيطان تنها به زشتيها و پلیدی ها ( فرا مي خواند و ) فرمان مي راند . رسول اکرم –صلی الله علیه و سلم- می فرماید: «به راستی که شیطان تختش را روی آب قرار می دهد، سپس لشکریانش را گروه گروه به ماموریت می فرستد و مقام و منزلت کسی به او نزدیک تر است که از همه فتنه انگیز تر باشد ... یکی از آنها می آید و می گوید: دست برنداشتم تا اینکه میان او و همسرش جدایی ایجاد کردم ... پس شیطان او را نزد خود نگه می دارد و می گوید: بله تو (کار را کردی)!» @Dastanvpand ❌💦❌💦❌💦