🚩
#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوچهار
در یک نیمروز که به پارک نرفته بودند، سر و کلّهی مادر جاوید پیدا شد. قراردادِ خانه را تمدید کرده بود و برایش وقت پزشک گرفته بود. به جاوید گفته بود: «این شش ماهی که ایران نیستم، گند بالا نیار لطفا. اگر فکر میکنی که بودن این دختر واسه روحیهت خوبه بذار باشه. دنبال شر نگرد. شکمش رو بالا نیار که دویست تا وارث پیدا میکنه. دیگه حوصلهی تو رو هم ندارم. با اون بابای خرفتت… همهتون احمقید». از اتاق بیرون آمد و به مریم خیره شد. جواب سلامش را با تکان سر داد. نگاهی عمیق کرد و رفت. حتی کلمهای با او حرف نزد.
در نخستین شب با هم بودنشان، مریم تا نیمههای شب اشک شوق ریخت و جاوید را بوسید. زمانی که وقت خوابشان فرا رسید، جنس اشکهای مریم دگرگون شد. به یاد اتاقک خود افتاد و وضعیت مادرش را در ذهن مجسم کرد. میدید که پدرش خاموش و غضبناک به بالش لم داده و منتظر بهانه است تا همه چیز را به سوی در و دیوار پرت کند و بشکند. میشنید که ارواح مردگان مادرش را گور به گور میکند و هر از گاهی یک سیلی هم میزند. جاوید که تغییر حالت او را دید، گفت: «هر جور که راحتی! میخوای روی تخت با من بخواب، نمیخوای رختخوابت رو روی زمین بنداز. اما مطمئن باش که من نمیتونم هر شب خودم رو کنترل کنم. کار اجباری توی معادن کرمان راحتتر از اینِ که تو این جا باشی و من بالش رو بغل کنم». مریم اشکهایش را پاک کرد.
– میترسم. دلم برای مامانم تنگ شده
– میترسی یا دلت برای مامانت تنگ شده؟
– هر دو تاش.
– بیا کمک کن میخوام برم روی تخت. زیر بغلم رو بگیری، خودم بلند میشم.
– تو تا حالا این کار رو کردی؟
– چه کاری؟
– اِه! لوس نشو دیگه!
– اگر منظورت عشقبازی است، آره. تا دلت بخواد.
– با کی؟ دوستش داشتی؟
– از ایران رفته.
– پرسیدم دوستش داشتی؟
– نه به اندازهٔ تو.
– برمیگرده؟ کی برمیگرده؟
– مگه من نوستراداموسم؟
– جاوید… قسم بخور که همیشه با هم میمانیم. قسم بخور بعدش همین امشب هر کاری خواستی میکنیم. فقط بگو به خدا با هم میمانیم.
– بگیر بخواب. فردا شب هم شب خداست.
– یعنی نمیخوای قسم بخوری؟
– ببین مریم، خیلی خری! تو باید برای من ناز کنی نه من برای تو. تو زیبایی و من اینم! به خدا، به شیطان، به همهٔ امام زادگان شهر تهران قسم اگر نیفتم کنج بیمارستان، با تو میمانم. کی از تو بهتر؟ خودت میدانی که دوستت دارم. حالا بگیر بخواب.
مریم که گویی خیالش راحت شده بود، با شرم گفت
– یکی از بچههایی که نامزد کرده بود، میگفت خیلی درد داره. میگفت آدم میترکه! راست میگه؟
– چی درد داره؟
– لوس نشو دیگه! همون کار رو میگم!
– هان؟ مگه با خدا بیامرز ملک فهد ازدواج کرده بود؟! والله ما که دردی حس نمیکنیم. فکر نکنم از جنس شما هم کسی ترکیده باشه!
– گناه نداره؟
– جان؟
– چرا دیر میگیری امشب؟! میگم ما به هم نامحرمیم. گناه میکنیم دیگه!
– وقتی هم دیگر رو دوست داشته باشیم، یعنی که عقدیم.
– مطمئنی؟
– آره.
– پس به گردن خودت. روز قیامت خودت جواب بده. وقتی از مو آویزانم کردهن، میگم کار این بود!
– میخندی؟ تو از خانه و کاشانه و به قول خودت، آبروی خانوادهت زدهٔ آمدهٔ پیش من و حالا از قیامت حرف میزنی؟
– به خاطر اینکه دوستت دارم.
– پس دیگه بیخیال شو!
– معلم پرورشیمان میگفت که اگر روزی خواستید کاری بکنید لااقل گناه نکنید. خودش کتاب رو آورد توی کلاس و برامون خوندش. توضیح… توضیح چی بود!
– والله یکی دو تا روزنامه و مجلّه توی اتاق بابا هست اما توضیح المسائل…! بعید میدونم.
– میخوام بیام بغلت بخوابم. همین جوری. با لباس.
– عزیزم منِ فلج رو تحریک نکن نصفه شبی. همان جا بخواب. سه روزه که یه سیم کارت خریدهم و گوشی ندارم. فردا زوتر بیدارم کن. باید بریم یه گوشی بخریم.
– آخ جان موبایل. شمارهت رو بگو تا همین الان حفظ بشم. رُنده؟
مریم با خوشحالیِ ناگهانی به جاوید کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. روبرویش ایستاد و چند ثانیه به چشمانش زل زد. بعد با عجله لباسهایش را درآورد.
– مطمئنی؟ ببین عجله نداریم. باشه یه شب دیگه که حالت بهتره… اصلا من این جوری حال نمیکنم. ببین! نمیخوام…
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓