❤️ ساعت ۹:۳۰ — ۱۰بود رسیدم دم خونه با چشمای به خون نشسته درزدم مستقیم رفتم اتاقم ساکم را گذاشتم و ب مامان گفتم -میرم بیمارستان پیش زهرا با حساب ترافیک ۱۲-۱بود رسیدم مادر و مادرشوهرش بودن از بچه ها هم همه بودن فقط تعجب برانگیزش این بود که داداشم و هادی کنار هم بودن با دیدن من نرگس و زینب اومدن سمتم نرگس😭😭:کجا بودی دیوونه زهرا تا دم در اتاق عمل منتظرت بود -پروازم ۸صبح بود 😭😭😭 نرگس:۴ساعت گذشته دوساعت دیگه مونده اون دوساعت به ما،ده سال گذشت بالاخره دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون من اولین نفر دویدم سمتش -آقای دکتر حال خواهرم چطوره ؟ دکتر :الحمدالله عملش خوب بود الان بیهوشه ان شاءالله تا شب به هوش میاد خداروشکر داداش رفت ۱۰-۱۵تا آبمیوه خرید به هممون نفری یه دونه داد پشت اتاق زهرا رژه میرفتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662