.
#برشی_از_کتاب [ ۰۷ ]
📌 قرعه کشی؛
❁ جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود. همان روزها اولین نیروها را میخواستند اعزام کنند کردستان، از مشهد. تو بچههای عملیات سپاه، شور و هیجان دیگری بود. شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج میزد. هیچ کس صحبت از ماندن نمیکرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن میزدند. هرکس را نگاه میکردی، روی لبش خنده بود. ناراحتی ها از وقتی شروع شد که [شهید] رستمی [فرمانده وقت سپاه مشهد] آمد پیش بچهها و گفت: متأسفانه ما ۲۵ نفر بیشتر سهمیه نداریم.
❁ یک آن حال و هوای بچهها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج میزد. این که داوطلبها بخواهند بروند، حرفش را هم نمیشد زد؛ همه میخواستند بروند. قرار شد بچهها خودشان با هم به توافق برسند ۲۵ نفر را معرفی کنند. این هم به جایی نرسید. بالاخره آقای رستمی گفت: ما خودمون ۲۵ نفر رو انتخاب میکنیم، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه، قرعه کشی میکنیم.
❁ شروع کردند به نوشتن اسم بچهها. من گوشه سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم. دیگر قید رفتن را زدم. از بین آن همه، اسم من بخواهد در بیاید، احتمالش خیلی ضعیف بود. یکدفعه شنیدن صدای گریهای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین. صورتش خیس اشک بود! چشمهام گرد شد. پرسیدم: گریه برای چی؟!
❁ همان طور که آهسته گریه میکرد، گفت: میترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم. دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص، آدم را گیج میکرد. به هر زحمتی بود، به حرف آمدم و گفتم: بالأخره اصل کار نیته. باید نیت انسان درست باشه، خدا خودش که شاهد قضیه هست. گفت: خدا شاهد قضیه هست، درست؛ الأعمالُ بالنیات، درست؛ ولی اینکه خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشه، خودش یک چیز دیگه است.
❁ آهسته گریه میکرد و آهسته حرف میزد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد: تا تاریخ هست و تا این دنیا هست، اونایی که توی جنگ بدر بودن، با اونایی که نبودن، فرق دارن. چه بسا بعضیها دوست داشتن توی جنگ باشن، ولی توفیق پیدا نکردن. حالا تو اون لحظه مدینه نبودن، یا مریض بودن، یا تب شدید داشتن، یا هرچی که بوده؛ نمیخواستن خلاف دستور پیغمبر (ص) عمل کنن.
❁ ساکت شد. به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت: توی قیامت وقتی بدریون رو صدا میزنن، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن، نمیشه. فقط اونایی میرن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار، شمشیر زدن.
❁ با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس میخوردم. وقتی همه اسمها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد. اسم او و ۲۴ نفر دیگر در آمد. من هم جزو آنهایی بودم که توفیق پیدا نکردند. سی و چهار، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه بچههای عملیات رفتیم پیشواز.
❁ اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم مردم جریان را فهمیدند. خیابان تهران هر لحظه شلوغتر میشد و رفتن ما مشکلتر. به هر زحمتی بود رسیدیم صحن امام. دیگر جای سوزن انداختن نبود. یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی هنوز سرش بود. از این بند حمایلها هم سر شانه انداخته بود، با لباس سبز سپاه. بچههای صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلمبرداری. شروع کرد به صحبت.
❁ حرفهاش بیشتر از قرآن بود و احادیث. همانها را خیلی مسلط ربط میداد به جریان کردستان. مردم عجیب خیرهاش شده بودند. هرچه بیشتر حرف میزد، آدم را بیشتر جذب میکرد. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت. از خیانت بعضیها پرده برداشت و آخر کار، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه فتنه.
❁ تقریباً ۲۰ دقیقه طول کشید صحبتش. جالبیاش اینجا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم بین جمعیت بودند.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۵۴. | راوی: سید کاظم حسینی. |
#شهید_برونسی
📱 طرح استوری:
●
https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1456
📱
@Doc_d_moghadas
.