📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول ^ داشتیم میوه پوست میکندم که با حرف زهرا خیلی تعجب کردم زهرا: زنمو نرگس علی عشق من کجاس دلم براش تنگ شده عشق زهرا تعجب اوره زهرا عاشقی زنمو زهرا خندید و گفت : عشق شما توی اتاق خوابیده بچم خسته شده بود توی راه زهرا : ای جانم پس میرم پیشش زنمو زهرا : نه بزار بچم بخوابه زهرا: اِ زنمو کاریش ندارم یزره بی بی : دختر بزار خودش بیدار میشه زهرا با ناراحتی گفت : چشم وای خدا زود بیدار شه که منم از لپاش گاز بگیرم اون دفعه اون از من گاز گرفت خوب تلافی میکنم دختر عمو زهرا : منم هستم پریروز دست منم گاز گرفت زهرا: بازم دعواتون شده دختر خاله زهرا : اره منم با تعجب داشتم نگاشون میکردم وای زهرا و این کارا خدایا یعنی من خوابم هوففففف .... بی بی: زینب جان چرا چیزی نمیخوری من : میخورم ممنون بی بی با زنمو زهرا مشغول حرف زدن شد که صدای در اومد فکنم در اتاق بود زهرا: وایییی علی بیدار شده و دوید سمت پله ها•••• ادامه دارد ...... ❌کپی حرام است❌ نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆