📚: 🖤 ✍ آروم گفتم بریم به سمت خونه راه افتادیم که.... [پارسا] بعد از اینکه از رفتن صالح مطمئن شدم،خواستم چیزی بگم که جیغ سارا رفت توی هوا! با ترس گفتم:چیشد؟ سارا همونجور که به پشت سر من فرار میکرد با صدایی که میلرزید گفت:اون....اونجاس! +چی؟ سارا:سوسک با این حرفش زدم زیر خنده،اصلا انتظار همچین چیزیو ازش نذاشتم،هرچند مهشید میگفت تمام خاص بودن دخترا به ترسو بودنشونه! سارا از پشت سرم اومد بیرون و دست به کمر گفت:دقیقا کجاش خنده داشت؟ همینجور که دلمو گرفته بودم گفتم:اون جیغی که شما زدین از دیدن سوسک هم ترسناک تره و دوباره زدم زیر خنده،واقعا این دختر خیلی خنده دار بود! سارا به حالت قهر بودن سرشو برگردوند که بره،خواستم چیزی بگم که فرصت نداد و با صدای بلندی گفت:حرفای ما تموم شد! +باشه بعد از اینکه داخل خونه رفتیم آقا کاوه[بابای‌سارا]گفت:حرفاتون تموم شد؟ سرمو تکون دادم و گفتم:بله،حرفامون تموم شد صالح خندید و گفت:اونم چی حرفایی! با این حرفش لبخندی زدم،اگه خودم متوجه حضورش پشت سرمون نمیشدم الان دیگه اینجا منتظر خوندن سیغه نبودیم،و به معنای واقعی لو رفته بودیم! بابااسماعیل:خب پارسا جان بشین کنار ساراخانوم قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید،من داشتم چیکار میکردم؟ +چشم صالح از کنار سارا بلند شد که جاشو گرفتم ‌ بابا شروع کرد به خودندن سیغه محرمیت و من هر لحظه بیشتر از قبل استرس میگرفتم! ‌ وقتی سیغه تموم شد عمو کاوه رو کرد به خاله فاطمه[مامان‌سارا] و گفت:خانوم جان الان شیرینی خوردن داره ‌ نه من نه سارا مثله عروس دامادای واقعی خوشحال نبودیم و الکی لبخند میزدیم که مثلا خوشحالیم! بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه! ... ‌➣@CHERA_CHADOR