‹🕌✨› رمان‌ دعوتنامه بود برای من بود.... خیلی زود جواب کارهامو از خدا گرفته بودم مرسی خداجونم،شکرت🤲🏻 +باشه دختر،حالا بشین ببینم چیه نامه رو ازم گرفت با دقت ولی اهسته می‌خوند،وقتی به انتهای نامه رسید که هواری از سر خوشحالی کشید بوسه ای بر شقیقه ام کاشت +مرضیه ،تبریک میگم بهت دخترم افرین تو باید در مراسم حجاب موسسه شرکت کنی،طق چیزی که اینجا نوشته تو باید از قران بگی و بیشتر بقیه رو با قران اشنا کنی افرین😃👏🏻👏🏻 مامان ازمنم خوشحال تر بود حالم عوض شده بود انگار جور دیگه ای بودم حال و شور با خدا بودن قابل وصف نبود .... اینجوری مسیر زندگیم عوض شده بود،وقتی آیات قرآن رو به زبون میاوردم انگار که تمام دنیا تو مشتم بود،چون یه خدا داشتم که دوسش داشتم تا قران نخونی و با خدا نباشی نمی‌فهمی... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°° با چندتا دختر مذهبی و خیلی چادری اشنا شده بودم ... ولی اونها از همون اولش هم همینطور بودن.. یه میز گرد داشتیم که هرشب توی معراج شهدا درمورد حجاب و شهدا صحبت میکردیم یه استاد هم داشتیم که بیش از هممون میفهمید! همینطور که مشغول صحبت بودیم از میون افراد حاضر،چشمم به یه دختر افتاد که اومده بود کنار قبر یک شهید و حسابی گریه میکرد و دعا می‌خوند متعجب پیش خودم که:پس کو چادرش؟؟چرا چادر نداره !!فقط یه مانتو بلند به مقنعه پوشیده که هیچ کدوم از شاخه های مویش معلوم نبود ..حجابش کامل بود ولی چادر نداشت... تا اخر بحثمون با ذهنم و خودم کلنجار رفتم.. همه که رفتن یکی از بچه های همون میز گرد که اسمش سپیده بود کنارم نشست +توفکری مرضیه خانم؟اتفاقی افتاده؟! _نه،فقط داشتم درمورد اون دختری که... حرفم رو قطع کرد +اره فهمیدم؛ _راستی اون اصلا چادر نداشت و اومده بود کنار قبر مطهر شهدا،گریه میکرد یکم عجیب نیست؟ +شاید از نظر تو اره،ولی حجاب که به چادر پوشیدن نیست همین که موهات بیرون نباشه و یه روسری پوشیده و کاملا بسته و اصلا لباس تنگ نپوشی،خودش حجابه...ما باید تمام اعضا و جوارح مون پاک باشه،مثلا با چشمت به نامحرم نگاه نکنی،یا پاهات به جای بد نری و... اینو بدون رفیق! _اره درسته،ممنونم که توجیحم کردی ... بعد از رفتن سپیده ،رفتم کنار قبر رفیق شهیدم و دوباره زدم گریه _خدای مهربونم،شکرت.من بنده خوبی شدم برات؟؟مرسی که داری بابت چادر پوشیدن و بندگیم بهم عزت میدی،اصلا مهمتر از اون داری افراد خوبی مثل خودم سر راهم قرار میدی ،شکرررتتت شنیدم که میگن هرکس خوب باشه و رفتارش هم خوب باشه هرکس که باهاش رفیق میشه باهاش همون‌طوریه من دارم بالا میرمممم،دارم میشم همون مرضیه خوبه...،همه اینا این که زنده ام نفس میکشم بخاطر توعه خداجون،ممرسیی نفهمیدم که زمان چقدر زود گذشت و رسیدم به خونه فردا باید میرفتم موسسه ،خوشحال بودم خوشحال تر از همیشه ،هیچ چیز برام بهتر از با خدا بودن نبود چادر قشنگم،بال پرواز من بود بسوی خالقم ام چه لذتی داشت پوشیدنش ،هربار که بپوشی برای دفعه بعد وسوسه میشی یه چادر نو گرفته بودم داشتم توی کمد دنبالش می‌گشتم برای فردا... یهو چشمم به یه چیزی خورد که حالمو بد کرد _یعنی..دوباره؟؟ن این دفعه فرق داشت همون لوازم ارایشی کثیف انگار هوای شیطانی درونم غلبه کرد کل تنم بی حس بود قلبم تپش تندی داشت من باید با نفس شیطانی مبارزه میکردم... خودش بود ،قدرت و معجزه خدا از جلوی چشمم کنارشون زدم و به گشتن ادامه دادم تا پیداش کردم دیگه اون افکار بد موندگار نبود میرفتن خیلی زود.. چون من توی اون حال و هوای قبلم نبودم شاممو خوردم و کمک مادرم ظرف هارو شستم ازش تشکری کردم و رفتم توی اتاقم و ساعت رو برای اذان صبح کوک کردم ادامه دارد....🙂🌸 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza