🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_403
#رمان_حامی
شک نداشتم این دختر باز گریه کرده.
آرام سلام کرد و گفت :
می تونم بیام تو خانم؟
اخم کردم و از جلوی در کنار رفتم.
امیدوار بودم خودش بگوید چه شده، چون حوصله ی موشکافی نداشتم.
گوشه ی اتاق ایستاد.
من نیز رو به رویش ایستادم و منتظر ماندم تا حرف بزند.
بر خلاف دفعه های قبل، این بار خیلی معطلم نکرد و بی مقدمه گفت :
اگه اجازه بدین، می خوام از اینجا برم.
ناباور نگاهش کردم.
همه دست به دست هم داده بودند مغز مرا متلاشی کنند.
چه می گفت این دختر؟
چه ناگهانی!
اصلا کجا می خواست برود؟
مگر جایی را داشت؟ کسی را داشت؟
سوالاتم را با تعجب بر زبان آوردم.
- بری؟کجا بری؟ پیش کی؟ بعد این همه مدت؟
- کار پیدا کردم. توی هتل.
جا خواب هم می دن.
حقوقش هم خوبه.
- میشه دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم؟
کنار من بودن اذیتت می کنه؟
جات بده؟ نون و آبت کمه؟
سریع گفت :
نه خانم این چه حرفیه.
شما خیلی بیشتر از این حرفا به گردن من حق دارید.
حتی اگه تا آخر عمرم بدون حقوق و هیچی واستون کار کنم بازم کمه.
ازتون می خوام که توضیح نخواید.
فقط اینو بدونید که از لحاظ روحی وافعا نیاز دارم از این خونه برم.
اگر قبول کنید که لطف بزرگی در حقم کردین.
نمی توانستم به اجبار نگهش دارم