بسم الله الرحمن♥️
رمان پارت ⁷⁵✍🏼
#رسول
وسطای راه بودیم ک..
سرم تیرکشید و درد همه ی وجودمو گرفت..
دیگ نتونستم خودمو بکشم..
هادی با بهت نگاهم کرد..
#هادی
رسووول...رسووول خوبیییی؟
#رسول
نای جواب دادن بهشو نداشتم..
حالم دوباره داشت بد میشد..
درست وسط جهنم..
بدترین جای ممکن..
#هادی
رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل...
#رسور
دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم..
خودشو کشید سمتم..
مردی ک همراهمون بود جلوتر از من حرکت میکرد...
اونم واستاد و زیر زیرکی نگاهمون کرد...بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی...
هادی نزدیکم شده بود...
#هادی
رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا
با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهترین رمان ها...
سه تا رمان عااالی داخل کانالشونه..
از دست نده عالیه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میخای بقیش بخونی بیا کانال زیر.. 👇♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منتظرتونیم..🖐🏽♥️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/3200123008Cdfeeab8a4a