🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با اینکه با نیما و نرجس قهر بودم ولی با شنیدن موضوع تماس رادوین کلا یادم رفته بود . با نیما صحبت کردم و قرار شد امروز بره خونه عمه تا این موضوع رو تموم کنه ! زنگ در خونه رو زدم که صدای ارسلان داخل کوچه پیچید ارسلان:بله؟ نیما:منم ارسلان جان ، باز کن. ارسلان:سلام نیما جان ، بفرمائید. بعد در رو باز کرد ، وارد خونه شدم که ارسلان و شوهر عمه اومدن استقبال. روی مبل ۱ نفره نشستم ، بعد چند دقیقه ارسلان برام چایی آورد و رو به روم نشست . خیلی تعجب کردم که عمه نبود ، یعنی مطمئن بودم که سر غزیه خواستگاری باهامون قهر کرده . روبه ارسلان گفتم . نیما:مثل اینکه عمه با ما قهره ، باشه ، منم زحمت رو کم میکنم ، نه رادوین خان هست نه عمه !!!فقط آقا رادوین یکم رخ بنما ببینم جرعت داری توی چشمای من نگاه کنی ؟ اینطوری میخواهی نرجس رو خوشبخت کنی؟ بعد بلند شدم و رفتم سمت در که با صدای رادوین متوقف شدم . رادوین:وایسا . بعد با خمش از پله ها اومد پایین و گفت رادوین:بشین ! نیما:به به آقا رادوین ، چه عجب ! اومدی !دیگه داشتم میرفتم ، نمی اومدی بهتر بود ! بعد رفتم روی مبل روبه روش نشستم . نیما:خب آقا رادوین ، چه خبر ؟ شنیدم برای نرجس زنگ زدی ؟ رادوین:آره ، زنگ زدم ! دوست داشتم زنگ بزنم ! نیما:چی ؟حرف مُفت؟ ارسلان:نیما جان شما ببخش ، بچگی کرده ! به خدا مامان و بابام کلی بهش حرف زدن ! نیما:نه بزار ببینم ، اینطوری تو صورت من وای میسی سر زندگی میخواهی چی کار کنی ؟ رادوین:من نرجس رو دوست دارم . نیما:بفهم چی میگی ! نرجس نه ، نرجس خااااااانوووووووممممم ،،، فهمیدی ؟ رادوین:من دکترم ! پول دارم ،۴ تا ماشین دارم ،۳ تا خونه دارم .دیگه چی میخواهی برای خوشبختیش ؟ نیما: اول اینکه نرجس به دکتر جماعت شوهر نمیکنه ! دوم اینکه ملاک نرجس پول نیست ، عشقی که باید وجود داشته باشه ! رادوین:میگم من عاشقشم میفهمی؟ نیما:عشقی که با تهدید به خودکشی و مرگ بخواد به وجود بیاد عشق نیست، بلکه عزابه ! بلند شدم و وایسادم ، ادامه دادم نیما:اومد اینو بگم که دفع بعدی زنگ بزنی یا مزاحم بشی و درباره این موضوع صحبت کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم ! رفتم سمت در که اومد نزدیک و گفت رادوین:پس حالا که داری میری بزار یه چیزی بهت هدیه بدم ! تا برگشتم یه مشت خوابوند توی صورتم ! بخاطر غیر قابل پیش بینی بودنش افتادم زمین ! چند ثانیه گیج بودم! چشمام تار میدید ! بلند شدم و رفتم طرفش و حولش دادم که افتاد زمین !روی شکمش نشستم و صورتش رو مشت بارون کردم ! هرچی حرس داشتم خالی کردم ! ارسلان به زور منو و رادوین رو از هم جدا کرد ولی دوباره به هم حمله کردیم و انقدر هم دیگه رو زدیم که عمه مهتاب از اتاق اومد بیرون و با دیدم صورت های خونی من و رادوین جیغ بلندی زد و اومد بین ما دوتا . مهتاب:چه خبره! نیما:از پسرت ببپرس ! عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره ! مهتاب:رادوین بس کن! خوب نرجس تورو دوست نداره ، میفهمی !؟ رادوین با صورت داغون و چشمای تشنه به خون من رفت توی اتاقش و درو کوبید به هم. عمه مهتاب:خوبی نیما ؟ نیما: مگه شما با ما قهر نبودی ؟ مهتاب:شما درست میگید ! هرکی حق انتخاب داره برای زندگیش ! ما اشتباه میکردیم ، بابت رفتار بد رادوین هم معذرت میخواهم پسرم ، بشین اینجا الان میام ! خیلی صورتم درد میکرد ! بعد چند دقیقه دیدم ارسلان سوییچ ماشین رو برداشت. نیما:چه خبره؟ مهتاب: صورتت بد جور زخمی شده ، با ارسلان برید درمانگاه ! نیما:خوب من ماشین آوردم ! با ماشین من بریم ! ارسلان :باشه . سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پ.ن: دعوا 🥊🥋 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: حالم خوبه بابا هیچی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م