✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهاردهم
رسول:(که دیدم سعید داره به طرف ما میاد )
سعید: سلام ...
همه باهم :سلام 😃😃😃 [نویسنده:به دلیل اینکه سه نفر بودن از سه ایموجی استفاده شدی در اینجا 😅]
سعید: داوود آقا محمد گفت بگم بری تو اتاقش _بلشه ممنون
داوود:تق تق تق ...
محمد: بفرمایید
داوود: سلام آقا خسته نباشید
محمد: سلام ، سلامت باشی 🙂
داوود:آقا کاری با من داشتید ؟
محمد:آره میخواستم بدونم به کجاها رسیدی
داوود:(هر اطلاعاتی که به دست آورده بودم و حدسایی که زده بودمو گفتم )
محمد: خوبه کارت خوب بود فقط ازین به بعد با سعید باید کار کنی رو این پرونده
داوود:اما....آخه آقا محمد
محمد:اما ، اگر، آخه نداریم داوود جان نترس جیزی بهش در باره
هویت بچه ها نمیگم اما بهش میگم مه در رابطه با این پرونده با هییچ کسی صحبت نکنه حتی بچها خودمون ☺️
داوود:هرجور مایلید آقا😕
محمد:حالا برو به کارت برس _چشم
*********
فاطمه:(از اونروز به بعد که حالم بد شده بود همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم ، حنوض استاد نیومده بود برایه همین چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز بلکه حالم بهتر بشه )
راحیل: چی شده فاطمه ؟
فاطمه:چند روزه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه شدید دارم
راحیل: واااااای فاطمه راست میگی🤩
فاطمه: دیوانه حاله بده من خوشحالی داره ؟ رفیقه مارو باش
راحیل:(از شانس همون موقع خروس بی محل که همون استادمون باشه از راه رسید ، )
نرگس جون من با فاطمه کار دارم میشه جاتو با من عوض کنی ؟
نرگس:آره عزیزم چه فرقی داره _ممنون 😍✨
راحیل: فاطمه ...
ادامه دارد...