🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از ماشین پیاده شدیم و آقا داوود چمدون هارو آورد ، مجبور بودم چادر نپوشم ، خیلی معذب بودم :( با آسانسور بالا رفتم ، بعد چند دقیقه آقا داوود هم اومد . وقتی خواستم برم داخل خونه بلیک اومد بیرون و گفت بلیک:نرگس! سلام دختر،کی اومدی ؟ نرگس:اه ، سلام عزیزم دلم برات تنگ شده بود، الان اومدم . بلیک:منم همینطور ، دلم برات یه زره شده بود ! بعد هم دیگه رو بغل کردیم ، گفت بلیک:بیا خونه! نرگس:ممنون عزیزم خیلی خستم! بلیک:امروز ناهار زیاد درست کردم! هم خودت و هم شوهرت مهمونم باشید! نرگس: نه عزیزم زحمت نمی ندازیم! بلیک:نه بابا این چه حرفیه! نرجس داخل گوشی بهم گفت نرجس:آقا محمد میگه قبول کن ، بگو آقا داوود میخواهد بره خونه مادرش ، ولی تو میری خونه بلیک .(همزمان داخل گوشی داوود هم گفته میشه) نرگس:باشه عزیزم ، مرسی ، ولی داوود جان میخواهد بره خونه مادرش، من خودم تنها میام! داوود:راست میگه ، من باید برم دیدن مادرم! بلیک:اوه سلام آقا داوود، اصلا حواسم نبود! داوود:سلام ، عیب نداره ،نرگس جان چمدان هارو میزارم داخل خونه ! نرگس:باشه . آقا داوود چمدان هارو گذاشت داخل خونه و خودش رفت بیرون ، (مثلا خونه مامانش). پ.ن:😐😱 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چه خونه قشنگی! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م