💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ همہ خوشحال بودن😃 مامان کہ کلے نذر و نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونمون پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ مامان اومده بودن. این شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششون بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم. باورم نمیشد انقد ضعیف باشم.😞 بالاخره نذر و نیاز هاے مامان تموم شد.😪 ولے هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ مامان بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟🤔 نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم🤷🏻‍♀ مامان بزرگم از مکہ اومده بود مامان ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشون خیلے وقت بود از خونہ بیرون نرفتہ بودم با اصرار هاے مامان قبول کردم. مامان بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کرد و بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے من یہ چیز دیگست.😍✨ دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد. مهمونا کہ رفتن مامانبزرگ ساک ها رو باز کرد تا سوغاتیا رو بده🎁 بچه ها از خوشحالے نمیدونستن چیکار باید بکنن.🤩 سوغاتیا رو یکے یکے داد تا رسید بہ من، یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے انگار خوابم تعبیر شده بود.🖤 همہ با تعجب بہ سوغاتے من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.😳 مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت: _سرتون بہ کار خودتون باشہ(خیلے رک بود)😠 خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم. رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربون صدقہ رفتـن انقد شلوغ کرد همہ اومدن تو اتاق.🚶🏻‍♀ مامان بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:😘 _برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره😍 منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم.☺️ مامان درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت: _کاش همیشہ چادر سر کنے🙂 چیزے نگفتم. اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم...🎨 مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم.📝 (این همون نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود) مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے اینکہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلان و بابا و مامان وقتے منو دیدن با تعجب نگاهم میکردن.👀 اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت: _اسماء آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش🙃 منم بوسش کردم و گفتم: _چشم. بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن.☺️ اون روز مامان از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم برام خرید. دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندن باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم.📚 مدرسہ نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم.😔 اون روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلے تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم. اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم...📚 😊