💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_ششم
یک شب قبل از بلہ برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت:
_اسماء پاشو بریم بیرون.
با بے حوصلگے گفتم:
_کار دارم نمیتونم بیام.😪
روسریمو بہ زور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیرون.
صداشو کلفت کرد و گفت:
_وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم.🤨
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم.🤦🏻♀
_خب حداقل وایسا آماده شم.
_باشہ تو ماشین منتظرم زود باش.
سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشین هایے رو کہ با سرعت ازمون رد میشدن رو دنبال میکردم.👀
با صداے اردلان بہ خودم اومدم:
_اسماء تو چتہ؟ مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے. چرا انقد پکرے؟😕
نکنہ از تصمیمت پشیمونے؟ هنوز دیر نشده ها.🤨
آهے کشیدم و گفتم:
_چیزے نیست.😪
_نمیخواے حرف بزنے؟🤨
_کجا دارے میرے اردلان؟ برگرد خونہ حوصلہ ندارم.😪
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا. باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الان.☺️
صاف نشستم و گفتم:
_نہ نہ برو😟
کهف و الشهدا رو دوست داشتم آرامش خاصے داشت.✨
نیم ساعت داخل کهف بودم.
خیلے آروم شدم تو این یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے مامان.
اردلان اومد کنارم نشست:
_اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا.
آهے کشیدم و گفتم:
_نمیدونے اردلان من تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک مامان احتیاج دارم اما...
_اینطورے نگو اسماء باور کن مامان بہ فکرتہ...😕
_بیخیال بہ هر حال ممنون بابت امشب واقعا احتیاج داشتم...
یک ساعت بہ اومدن سجادے مونده بود...
خونہ شلوغ بود مامان بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود.
همہ مشغول حرف زدن باهم بودن.🗣
مامان هم اینور و و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ.🏃🏻♀
از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم.🚶🏻♀
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم.
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بود رو مرور کردم. یاد اولین روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست.☺️
سجادے نہ حالا دیگہ باید بگم علے.😁
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم این ترس رو از بین ببرم.😃
غرق در افکارم بودم کہ یکدفعه....
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️