💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_هفتم
غرق در افکارم بودم که یکدفعه بابا وارد اتاق شد.🚶🏻♂
بہ احترامش بلند شدم.
_اِ اسماء بابا هنوز آماده نشدے؟😟
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم:
_الان آماده میشم.
_باشہ حالا بیا بشین کارت دارم.
_چشم
_اسماء جان بابا اگہ تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ این بود کہ اطمینان داشتم دخترے کہ من تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.👌🏻
الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش. مامانتم همینطور.
دستمو گرفت و گفت:
_چقد زود بزرگ شدے بابا.😍
بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت:
_اِ اسماء من فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے؟🤨
پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم.
با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے.🌸
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم.👀
علے با مامان و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودن.
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود.
یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود.💐
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایون رو میشنیدم.
استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون. مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق. مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند. مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد.👌🏻
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد.👀
از استرس عرق کرده بود و پاهاشو تکون میداد.
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند.
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد.☺️
بزرگتر ها مشغول تعیین مهریہ و مراسم بودند.
مهریہ من همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چند شاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود.✨
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد.😍
همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن.
بعد از رفتنشون هر کسے مشغول نظر دادن راجب علے و خوانوادش شد.
بے توجہ بہ حرفهاے دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم.🚶🏻♀
مثل همیشہ اتاق پر از بوے گل یاس شد.🤤
احساس آرامش خاصے داشتم.✨
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوے در منتظر من بودن تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در.🚶🏻♀
اردلان در حال غر زدن بود:
_اسماء بدو دیگہ دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک.😬
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:
_انشاءالله قسمت شما.😉
خندید و گفت:
_انشاءالله انشاءالله😌🤲🏻
علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️