💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_پنجاه_و_یکم
بعد از چند دقیقہ من هم رفتم.🚶🏻♀
کهف شلوغ شده بود. علے رو پیدا نمیکردم. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد:
_الو؟
_الو کجایے تو علے؟
_اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود.
_باشہ منم الان میام پیشت.
_اسماء جان برو تو ماشین الان میام.
_اِ علے میخوام بیام پیشت.☹️
_خب پس وایسا بیام دنبالت.
_باشہ پس بدو.
گوشے رو قطع کرد. ۵ دقیقہ بعد اومد.
دستم و گرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشن کرد🔦
یکمے ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم.
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم. هیپچکسے اونجا نبود. تمام تهران از اونجا معلوم بود.
سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود. دستش رو انداخت رو شونم.
آهے کشیدو این بیت رو خوند:
_مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای کہ همچنان الودست...
بہ هواے حرمت محتاجم...
بعد هم آهےکشید و گفت:😪
_ان شاءاللہ اربعین باهم میریم کربلا...🕌
تاحالا کربلا نرفتہ بودم...
چیزے نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:
_جان اسماء راست میگے؟😃
لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکون داد:
_دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟🤔
پریدم وسط حرفشو گفتم:
_من از خدامہ اولین دفعہ پیاده اونم با همسر جان برم زیارت آقا.😍
آهے کشیدو گفت:
_انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون.
از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو، دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید.
هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا بہ بخار تبدیل میشد.
کت علے دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن.
کت و انداختم رو شونشو گفتم:
_بریم علے هوا سرده...
سوار ماشین شدیم. ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـن.
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود..
_علے؟
_جانم
_بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟
_آره صبح خونشون بودم.
_خب چطوره اوضاعشون؟🤔
_اسماء پدر مصطفے خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت. بس کہ این مرد صبوره ، مثل بابارضا دوسش دارم.❤️
اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود. خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد.😢
میگفت : علے تو برادر مصطفے بودے ، دیدے داداشت رفت؟ دیدے جنازشو نیورد؟
حالا مـݧ چیکار کنم؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم.😭💔
بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...
یہ طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد.
آهے کشیدم و گفتم:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️