خم شدم طرفش و انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تکون دادم.
+ همونطور که تو نتونستی این غلط زیادی رو بکنی و گیر افتادی، کفتارصفتهای دیگهام نمیتونن! ما نمیذاریم امثال محمد که جون و جوونیشون رو واسه امنیت این مملکت و مردمش گذاشتن و حتی از خانوادهشون هم گذشتن، به دست لاشخورهایی مثل تو و اون بالادستیهات از بین برن! شیرفهم شد آقای خیانتکار؟
چیزی نگفت و فقط چشمهاش رو بست.
به بچهها خبر دادم و بعد از اینکه به زخمش رسیدگی کردن، منتقل شد سایت...
با هک موبایل پیمان، مخفیگاه اونها هم پیدا شد و آقایعبدی یه تیم فرستادن برای دستگیری!
به اصرار، جام رو با داوود عوض کردم و رفتم خونه تا کمی استراحت کنم.
#داوود
دوساعتی از ماجرای پیش اومده و لو رفتن سجاد گذشته بود.
اجازه گرفته بودم کمی توی اتاق آقامحمد بمونم.
صدای نفس عمیق آقامحمد نگاهم رو کشوند سمتش، کمکم چشماش رو باز کرد.
کمی خم شدم سمتش و دستش رو گرفتم.
+ آقامحمد؟
نگاه بیحالش چرخید سمتم، لبخندی زدم و دستش رو محکمتر فشردم.
+ نگران نباشید، الان جاتون امنه! خوبید؟ درد دارید؟
بزاقش رو قورت داد و اَبروهاش کمی توی هم رفت.
- من... کجام؟
+ بیمارستانید، دکتر گفت خداروشکر خطر اصلی رفع شده.
حرفی نزد، انگار داشت فکر میکرد.
دکتر و پرستارها برای معاینه اومدن و بیرون رفتم، بعد از اتمام کارشون و توضیحات دکتر، با اصرار دوباره رفتم توی اتاق!
نشستم کنار آقامحمد، آروم و با صدای گرفته صدام زد: د..داوود؟
+ جانم آقا؟
- موبای..لتو... بده ل..لطفاً! باید... به هم..سرم... خ..خبر بدم.
گوشیم رو از جیبم درآوردم و توی دستش گذاشتم.
+ میتونید خودتون شمارهشون رو بگیرید؟
چشمهاش رو به نشونهی تأیید باز و بسته کرد.
با بااجازهای زیر لب از اتاق بیرون رفتم.
#محمد
کمی جابهجا شدم که پهلوم تیر کشید! لب گزیدم و چشمام رو محکم روی هم فشردم.
سرم رو به بالش تکیه دادم و با دستی که سرم داشت شمارهی عطیه رو گرفتم.
تأثیر داروهای بیهوشی و مسکن بود یا هر چی، خیلی گیج و بیحال بودم!
- بله؟
با صدای عطیه، به خودم اومدم و تک سرفهای کردم تا صدام کمی صاف بشه.
+ سلام!
جوابی نداد و سکوت کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه آروم و مردد گفت: محمد... خودتی؟
لبخند کمجونی روی لبهام نشست.
+ بله... خانومَم، خُ..خودمم!
لحنش کمی عصبی و بیشتر نگران شد.
- معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! نمیتونستی یه خبر بدی؟
نفس عمیقی کشیدم، با وجود سوند تنفسی موقع حرف زدن نفس کم میآوردم.
+ ببخشید، نشد. ی..یعنی... نتونستم.
لحنش آرومتر شد.
- نکنه زبونملال زخمی شدی؟
+ عطیه؟
- جانم؟
+ تو با این... هوشی که... داری، ب..باید بیای... ادارهٔ ما!
نگران خندید و صدام زد: محمد!
+ جانم؟
آروم پرسید: الان خوبی؟ یعنی بهتری؟
+ ا..الحمداللّٰه، خودت... عزیز و... بچهها... خ..خوبید؟
- همه خوبیم! فقط نگران تو بودیم. بیام پیشت؟
+ نه، ن..نیازی... نیست! بچهها هستن.
نفس عمیقی کشید.
- خیلیخب، کِی مرخص میشی؟
درد کتفم باعث شد اخم کنم.
+ ن..نمیدونم، بهت... خبر میدم.
- پس مزاحمت نمیشم، استراحت کن. و لطفاً بیشتر مراقب خودت باش آقایفرمانده!
لبخند بیجون دیگهای زدم.
+ ت..تو هم همینطور، یاعلی...
- خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و روی پاتختی گذاشتم. خیلی نگذشته بود که داوود وارد اتاق شد، کمی توی صورتم دقیق شد و بعد ناراحت و مضطرب پرسید: خیلی درد دارید؟
+ میشه... ت..تحملش کرد. داوود؟
- جانم؟
+ فهمیدید... د..دقیقاً... کار کی بوده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
+ داوود؟
سرش رو کمی بلند کرد، چهرهاش گرفتهتر شده بود.
نگران شدم و سعی کردم بشینم که نتونستم! دستم روی پهلوم نشست و به نفسنفس افتادم.
+ چ..چی شده؟
با آشفتگی جلوتر اومد و کمک کرد دراز بکشم.
- میگم، ولی توروخدا قول بدید خودتون رو کنترل کنید و حالتون بد نشه!
بیحرف و منتظر نگاهش کردم که منمن کنان گفت: خب... چجوری بگم؟ راستش... کارِ... کارِ سجاد بوده! یعنی... این مدت جاسوسی ما رو میکرده. در حالی که ما فکر میکردیم به عنوان نفوذی فرستادیمش توی شرکت پیمان، اون داشته بهمون خیانت میکرده! البته هنوز ازش بازجویی نشده و نمیدونیم دقیقاً از کِی کارش رو شروع کرده، ولی حدس میزنیم قبل از ورود به شرکت پیمان یا اوایل ورودش به سایت سیاه شده.
تموم شدن حرفش، مصادف شد با ورود پرستار به اتاق!
~ آقا لطفاً بفرمایید بیرون، ایشون باید استراحت کنن.
- بله، چشم..
داوود از خدا خواسته خم شد و بوسهای روی پیشونیم نشوند. بعد از رفتنش، پرستار سرنگی رو توی سرمم خالی کرد و رفت.
چند دقیقهای گذشته بود و توی سکوت اتاق به این فکر میکردم که اگه زودتر سجاد رو دستگیر میکردیم، شاید الان این اتفاق نمیافتاد و من اینجا نبودم!