حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_243
#محمد
چشمم به سرم افتاد، دیگه داشت تموم میشد.
- تا جایی که یادمه، انقدر سرمایی نبودی!
با صدای عطیه، نگاهم رو از سرم گرفتم و به صورتش دوختم. نگاهش مشکوک بود، با چشم اشارهای به زیپ کاپشنم کرد که تا آخر بالا کشیده بودمش.
خیر سرم این کار رو کردم که پیراهنِ خونیم رو پنهان کنم و حالا انگار بدتر شک کرده بود.
لبخند تصنعی زدم و برای اینکه دروغ نگفته باشم گفتم: لباسم کثیف بود، نرسیدم عوض کنم.
سر تکون داد و برخلاف تصورم دیگه پیگیر نشد. و چقدر خوشحال شدم از اینکه باور کرد، یا حداقل اینطور وانمود کرد.
دکتر بعد از معاینهٔ دوباره و یه سری توصیه و تجویز دارو، سرم عطیه رو جدا کرد و برگه ترخیص رو امضا..
عزیز هم رسید، چادر عطیه رو برداشت و بهش کمک کرد سرش کنه. چون هنوز کمی سرگیجه داشت، دستش رو گرفتم و آروم از تخت پایین اومد.
از بیمارستان بیرون اومدیم، بوی خاک بارون خورده همهجا پیچیده بود.
تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه، به محض اینکه رسیدیم سلام و احوالپرسی مختصری با فاطمه کردم و سریع رفتم توی اتاق! لباسام رو عوض کردم، لباس خونی رو جایی دور از چشم عطیه قایم کردم و رفتم پیش بقیه!
#عطیه
با صدای گریهٔ هدیهزهرا بیدار شدم، بهش شیر دادم و کمکم خوابش گرفت.
احساس تشنگی میکردم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و دستش روی قفسهٔسینهاش بود.
حس کردم رنگ از رخم پرید، نکنه بیماریش....
سریع به طرفش دویدم و کنارش نشستم. چشماش بسته بود!
استرس و ترسم چندبرابر شد، بازوش رو گرفتم و آروم صدا زدم: محمد، محمدجان خوبی؟
چشماشو باز کرد و سرش رو به طرفم چرخوند، لبخندی زد و چشماشو به نشونهٔ تأیید روی هم فشرد.
اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم، انگار متوجه شد باور نکردم و دلخور شدم که با مظلومیت گفت: خب عوارضه بیماریه، اینکه دیگه تقصیرِ من نیست عطیه!
+ درسته، ولی اگه داروهاتو سروقت بخوری عوارضش کمتر میشه دیگه.. نه؟!
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
- فردا با هم میریم پیش متخصص!
سریع سرشو بلند کرد و گفت: نه!
گره ابروهام رو کورتر کردم، با لحن آرومی ادامه داد: نمیگم نمیرم، میرم. ولی با رسول میرم! این مدت به اندازه کافی بخاطر من اذیت شدی، نمیخوام بیشتر از این خسته بشی!
لبخندی که روی لبم نشست، اخم ابروهام رو محو کرد.
+ قربون دلِ مهربونت برم♡
زیر لب خدانکنهای گفت و اینبار کنجکاو پرسیدم: الان... کجات درد میکنه؟
- دردی حس نمیکنم، فقط ضعف و تنگی نفس دارم.
اشک توی چشمام جمع شد و غم به دلم سرازیر، آروم لب زدم: بمیرم الهی!
اخم کرد و دور از جونی گفت، نگاهی به ساعت انداخت و دوباره رو کرد به من..
- دیر وقتهها بانو، نمیخوای بخوابی؟
دستی به چشمام کشیدم و گفتم: اومدم آب بخورم، تو رو اینجوری دیدم ترسیدم یه وقت خدایی نکرده حالت بد شده باشه!
حالت فکر کردن به خودش گرفت.
+ آممم... خب از اونجایی که من مقصر ترسیدنت بودم، به عنوان تنبیه خودم برات آب میارم!
ریز خندیدم و در جواب گفتم: اوه اوه، چه تنبیه سختی!
با خنده بلند شد و رفت توی آشپزخونه، چند لحظه بعد با یه لیوان آب برگشت.
لیوان رو ازش گرفتم، چند جرعه خوردم و یاحسینی زمزمه کردم.
بعد از گفتنِ شببخیری به اتاق برگشتم و آروم کنار هدیهزهرا دراز کشیدم. موهای قشنگش رو نوازش کردم و با لبخند و عشقی مادرانه که وصفناشدنی بود، بوسهای روی لطافت دستش کاشتم.
آروم چشمامو بستم، خیلی زود به خواب رفتم...
#داوود
سنگینی نگاهشون رو حس کردم، نفسم رو آهسته بیرون دادم و گفتم: بله، حق با شماست! ولی... به نظرِ خودتون یه ذره زیاد طول نکشیده؟ ببینید من اصولاً آدمِ صبوریم، ولی باور کنید صبر توی این موردِ استثنا واقعاً برام سخته..
- درکتون میکنم، انتظار همیشه سخته!
سرمو کمی بلند کردم و مردد پرسیدم: خب حالا... تکلیفِ من چیه؟ اجازه دارم... تلفنی با خانوادهتون صحبت کنم و... اجازهٔ....
انگار فهمیدن گفتنش برام سخته و خودشون هم خجالت کشیدن که بلند شدن، سریع ایستادم.
حس کردم لبخند زدن، حق داشتن؛ دستپاچگیم واقعاً خندهدار بود.
لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست و گفتم: پس... تماس میگیریم!
متعجب سر بلند کردن، حدس زدم تعجبشون از چیه که گفتم: پدرم از دوستای خیلی قدیمی پدرتون هستن. ولی خب ارتباطشون طوری بوده که من و شما خبر نداشتیم، البته فاصله هم در این مورد بیتأثیر نبوده! خودمم همین چند روز پیش خیلی اتفاقی این موضوع رو فهمیدم. مونده بودم چطور خواستمو بیان کنم، خدا به دادم رسید که بابا متوجه شد و...
ادامه ندادم و مصممتر گفتم: اجازه هست... تماس بگیریم؟
سرشون رو پایین انداختن و منم نگاهم رو به زمین دوختم، کمی بعد بالاخره با صدای آرومی گفتن: میتونید... تماس بگیرید! بااجازه..
منتظر جوابم نموندن و سریع دور شدن!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_245
#داوود
با یادآوری فرشید، لبخندم محو شد.
سریع دویدم طرف سالن و وارد شدم، امیر که تازه برگشته بود با لبخند برام دست تکون داد که برم پیشش ولی نتونستم. باید اول فرشید رو میدیدم!
از پلهها بالا رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، سرشو که بلند کرد خون توی رگام یخ بست! فرشید بود..
#فرشید
استعفانامه رو نوشتم و زیرش رو امضا کردم، توی پاکت گذاشتمش و رفتم اتاق آقایعبدی.. در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدشون وارد شدم.
سر به زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن، جلوتر رفتم و پاکت رو روی میزشون گذاشتم.
سر بلند کردن و پرسیدن: این چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هم جدی باشم و هم مسلط به خودم..
+ استعفانامهست!
لحنشون مثل حالت صورتشون متعجب شد.
- چی؟
سرم بیشتر به پایین خم شد.
+ من... دیگه نمیتونم اینجا کار کنم، میخوام برم شهر خودمون!
بلند شدن و پرسیدن: چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟
حرفای داوود دوباره یادآوری شد برام، بغضم رو به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که اینبار بعد از نفسی عمیق پرسیدن: محمد میدونه؟
با صدایی که از ته چاه درمیومد جواب دادم: نه، هنوز بهش نگفتم. اگه میشه... خودتون بهش بگید! بااجازه..
منتظر جوابشون نموندم و از اتاق بیرون اومدم، سرم پایین بود و آروم راه میرفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، داوود بود که با چشمهایی ترسیده و نگران بهم نگاه میکرد.
لبخند تلخی زدم، خواست بغلم کنه که قدمی عقب رفتم و گفتم: درخواستت... انجام شد... داداشکوچیکه!
از کنارش رد شدم و رفتم پایین...
#محمد
چشمامو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم. امیدوار بودم زودتر تموم بشه، ولی با این حساب تازه داشت شروع میشد!
رسول با اینکه سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، اما استرس از حرفا و صداش میبارید.
بعد از توصیههای دکتر از مطب زدیم بیرون، داروها رو از داروخانهای که همون نزدیکی بود گرفتیم و سوار ماشین شدیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد!
بیحوصله از جیب کاپشنم درش آوردم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.
+ بله؟
- سلام آقا..
صدای داوود بود، لبخند کمرنگی زدم و با لحنی که سعی میکردم سرحال باشه گفتم: سلام داوودجان، خوبی؟
- ممنون، شما خوبین؟
+ شکرخدا، کاری داشتی؟
مکث کرد، با لحن مشکوکی گفتم: چیزی شده؟
بالاخره بعد از چند ثانیه جواب داد: آقا لطفاً بیاین سایت، خیلی واجبه! منتظرتونم...
تا اومدم حرفی بزنم قطع کرد!
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه باز با فرشید بحثش شده؟
- آقا خوبین؟
با صدای رسول به خودم اومدم، نفسی گرفتم و گفتم: رسول برو سایت!
چشماش گرد شد.
- الان؟ چرا؟
چشم غرهای بهش رفتم که نفسش رو با حرص بیرون داد و چشمی زیر لب زمزمه کرد.
بالاخره بعد از چهلدقیقه رسیدیم، رسول ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم.
با ورودمون، بچهها اومدن طرفمون و خیلی گرم و ذوقزده سلام و احوالپرسی کردن. همه به جز فرشید! داوود هم خیلی سرحال نبود.
کناری کشیدمش و گفتم: فرشید کجاست؟
نگاه غمگینی بهم انداخت و با بغض گفت: آقا من یه غلطی کردم، یه حرفی زدم که نباید میزدم.
+ باز بحث کردین با هم؟
جوابی نداد، با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم: از اول برام تعریف کن!
سرش رو پایین انداخت و با همون بغض شروع کرد به حرف زدن...
هر چی بیشتر میگفت، کمتر باور میکردم!
حرفاش که تموم شد سرش رو بلند کرد و بدون اینکه مستقیم به چشمام نگاه کنه لب زد: آقا مرگِ داوود نذارید بره، من واقعاً پشیمونم.. دیروز حالم بد بود نفهمیدم چی گفتم. توروخدا!
با صدایی که سعی میکردم آروم باشه پرسیدم: الان فرشید کجاست؟
- اتاق آقایعبدی، داره پیگیر کاراش میشه.
با اخمی که بین ابروهام نشسته بود، سر تکون دادم و رفتم بالا..
مقابل اتاق آقایعبدی که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم!
تقهای به در زدم، صداشون به گوشم رسید.
- بیا تو!
در رو باز کردم و وارد شدم، بعد از بستن در جلو رفتم و سلام کردم. آقایعبدی با خوشرویی جوابم رو دادن و فرشید هم آروم سلام کرد. بعدم بااجازهای گفت و سریع از اتاق بیرون رفت.
- بشین محمد..
بخاطر سرگیجه و دردی که دوباره داشت شروع میشد بدون مخالفت روی نزدیکترین صندلی به میزشون نشستم و گفتم: آقا راسته که فرشید میخواد استعفا بده؟
ابرویی بالا دادن و پرسیدن: تو از کجا میدونی؟
+ داوود بهم گفت، راسته؟
نفسی گرفتن و سر تکون دادن، ضربان قلبم بالا رفت! چشمامو محکم باز و بسته کردم و گفتم: با درخواستش موافقت شده؟
﷽
تقدیم به تمام دریادلان و دلاورمردان ِ ایرانزمین👀🇮🇷!
#دعای_شهادت♥️
#داوود
امروز عملیات بود، برعکس همیشه خیلی استرس داشتم. تازه یک ماه از ازدواجم با فاطمه میگذشت.
اصلا از مرگ نمیترسیدم، شهادت برام افتخار بود!
اما اگه بلایی سرم میومد، خانوادهام، به خصوص فاطمه و مامانم دق میکردن و من از همین میترسیدم.
رفتم نمازخونه تا دو رکعت نماز بخونم، بلکه دلم آروم بشه.
اینو آقامحمد بهمون یاد داده بود. همیشه میگفت: اگه گرهای به کارتون افتاده بود یا نگران بودید و استرس داشتید، با خدا خلوت کنید و دورکعت نماز بخونید. خیلی آروم میشید.
خودش هم همیشه همین کار رو میکرد. منم چندباری امتحان کرده بودم، واقعاً جواب میداد و سبک میشدم.
به نمازخونه که رسیدم، آقامحمد هم اونجا بود و داشت نماز میخوند.
دست به سینه به در تکیه دادم و محو تماشاش شدم، خیلی آروم و با آرامش نماز میخوند! اونقدر که دوست داشتم ساعتها بایستم و نمازخوندنش رو تماشا کنم.
متوجهٔ طولانی بودن قنوتش شدم، شونههاش میلرزید. داشت گریه میکرد! نمیتونستم بفهمم چی میگه.
فقط همین یه جمله رو شنیدم که با سوز و آه و حسرت خاصی گفت.
- اللهمارزقناالشهادةفیسبیلک:)
بعد از تموم شدن نمازش، به سجده رفت. سجدهاش هم مثل قنوتش خیلی طول کشید. لرزش دوبارهٔ شونههاش نشون از دوباره شکستنِ دلش میداد.
بعد از چند دقیقه، سر از سجده برداشت.
به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم.
+ سلام آقامحمد، قبول باشه.
اشکاشو پاک کرد و چرخید سمتم، چشماش سرخ بودن و صداش گرفته بود. اما با این حال، لبخند محوی روی لباش بود.
- سلام داوودجان، قبول حق باشه.
آروم کنارش نشستم، نگاهم به تسبیح توی دستش افتاد و لبخند پر رنگی زدم.
+ چه تسبیح قشنگیه!
به تسبیح فیروزهٔ توی دستش نگاه کرد و لبخندش پررنگ شد.
- حیف که یادگاریِ عطیهخانمه، وگرنه قابلت رو نداشت.
سریع گفتم: نه آقا، این توی دستای شما قشنگه✨
بعد از کمی این پا اون پا کردن ادامه دادم: ببخشید، میتونم یه سوال بپرسم؟
- بفرما..
+ چرا گریه میکردید؟
آهی کشید، لبخندش رنگِ تلخی و حسرت گرفت.
- خب راستش، چند وقته دلم بدجور هواشو کرده!
چینی به پیشونیم دادم و کنجکاو پرسیدم: هوای چی آقا؟
- شهادت!
بغضم گرفت.
+ آقا اینجوری نگید توروخدا.. اگه شما برید، عطیهخانم، مادرتون، من و بچهها نابود میشیم💔
اخم ریز و تصنعی کرد.
- یعنی تو دلت نمیخواد من به آرزوم برسم؟
+ چرا آقا، معلومه! شهادت خیلی قشنگه، ولی... ولی ما بدون شما نمیتونیم!
گرمی دستش روی شونهام نشست.
- میتونید داوود، میتونید. فقط از یه چیزی میترسم!
+ چی آقا؟
- اینکه بعد از من، چی سرِ عطیه و مادرم میاد! آخه... اونا خیلی به من وابستهان، وابسته و شدیداً احساساتی!
دستم رو توی دستش گرفت و به چشمام خیره شد.
- داوود میخوام یه قولی بهم بدی!
+ چه قولی آقا؟
- قول بده بعد از من، هوایِ عطیه و مادرم رو داشته باشی!
+ آخه...
با دیدن چشمای منتظرش حرفم رو عوض کردم.
+ چشم، خیالتون راحت. مثلِ خواهر و مادر خودم مراقبشونم!
لبخندش دوباره جون گرفت.
- ممنونم داوودجان!
+ خواهش میکنم آقا، وظیفهست.
همدیگه رو بغل کردیم و بوسهای وسط پیشونیم کاشت.
با صدای رسول، هر دو به عقب برگشتیم.
~ آقامحمد، داوودجان، آقایعبدی گفتن زودتر حرکت کنیم! نباید از مرز خارج بشن.
سریع نمازم رو خوندم.
بعد از نماز، هر سهتامون از نمازخونه بیرون رفتیم.
سوار ماشینها و موتورها شدیم و راه افتادیم به سمت موقعیت.
به محض رسیدنمون صدای تیراندازی اومد و عملیات رسماً آغاز شد.
یه لحظه نگاهم افتاد به پشتبوم، یه نفر درست قلبم رو نشونه گرفته بود! صدای یاحسین محمد به گوشم رسید و تا به خودم بجنبم صدای شلیک گلوله بلند شد!
افتادم زمین، اما تیر نخورده بودم.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم، محمد رو دیدم که کنارم روی زمین افتاده بود و داشت به سختی نفس میکشید!
تیر خورده بود به قلبش(:💔
خودش رو سپر بلای من کرده بود!
ایکاش من میمردم و نمیدیدم فرماندهام، رفیقم، برادرم با اون حال روی زمین افتاده..
سریع رفتم کنارش و بغلش کردم، موهاش رو نوازش کردم و با صدای لرزون گفتم: آخه... آخه چرا این کارو کردی؟
نفس نفس میزد، به سختی و بریده بریده گفت: دیدی داوود... دیدی... دارم... به آرزوم... میرسم؟
بغضم شکست و اشکام جاری شد.
+ آقا نگید توروخدا!
- داوود...
+ جانم آقا؟
لبخند تلخ و بیجونی زد.
- د..دیگه بهم... نگو آقا، بگو... داداش!
لبم رو محکم گاز گرفتم که شاید مانع هق هق بلندم بشم.
+ جانم داداش؟
- به عطیه و... مادرم بگو... خیلی... دوستشون... دارم♥️ بگو... حلالم کنن!
دیوونه شده بودم، فقط داد میزدم و گریه میکردم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_249
#محمد
بعد از شام دوباره دور هم نشستیم، خمیازهای کشیدم که سعید پرسید: آقامحمد فکر کنم دیشب تا صبح بالاسر زهرا بودید، نه؟
+ چطور؟
- آممم... حدس میزنم!
جوابی ندادم که رو به رسول با شیطنت ادامه داد: چند وقت دیگه تو هم بیخواب میشی استاد!
همه خندیدیم و رسول جواب داد: قربونش برم، همهٔ دردسراش رو به جون میخرم!
فرشید با همون لحن پر خنده گفت: میبینیم آقارسول، وقتی با موهای ژولیده و چهرهٔ خوابآلود اومدی سایت و آقامحمد عذرت رو خواست حالتو میپرسم!
رسول چشم غرهای رفت و دوباره خندیدیم.
ساعت حدودای یازده شب بود که برگشتیم خونه، بخاطر خستگی زیاد خیلی زود خوابم گرفت.
سوز سرد هوای زمستونی، باعث شد چشمامو باز کنم. ساعت سهصبح بود! بلند شدم و پنجره رو بستم، دلم هوای خلوت با خالقم رو کرد که بی سر و صدا از اتاق بیرون رفتم و بعد از تجدید وضو قامت بستم برای نمازشب...
بعد از نماز و تسبیحات حضرتزهراۜ، کمی قرآن خوندم و دلم که آروم گرفت سجادهام رو جمع کردم و سر جاش گذاشتم.
بلند شدم و رفتم طرف اتاق، از لای درِ نیمهباز نگاهی به داخل اتاق انداختم.
عطیه پشت به من به پهلو خوابیده بود، در کمال تعجب زهرا رو ندیدم!
از اونجایی که میدونستم خواب عطیه سبکه، خیلی آروم در رو کمی هول دادم و داخل شدم.
قدم برداشتم طرفشون و با فاصله چندمتری از عطیه روی دوزانو نشستم. با دیدن زهرا که بیدار بود و دست و پا میزد، لبخند خسته اما عمیقی روی لبم نشست. انقدر کوچولو بود که از اون فاصله نتونسته بودم ببینمش!
دستهای از موهای عطیه رو که روی پیشونیش ریخته بود، با دستای کوچیکش به بازی گرفته بود.
عطیه تکونی خورد اما بیدار نشد!
چهار دست و پا خودم رو به هدیهزهرا رسوندم و آروم بغلش کردم.
اولش یه ذره ترسید، چونهاش لرزید و بغض کرده خواست گریه کنه که منو دید!
انگشت شصتش رو توی دهنش گذاشت و با چشمای درشت و متعجبش بهم خیره شد، انگشتم رو آروم روی گونهاش کشیدم.
نگاهی به چهره معصوم و غرق در خواب عطیه انداختم.
با دست آزادم، با احتیاط موهاشو از روی پیشونیش کنار زدم.
زهرا با دیدن عطیه شروع کرد به دست و پا زدن و سعی داشت از بغلم بیرون بیاد و بره پیش مامانش..
به خودم چسبوندمش و بوسهای آبدار روی گونهٔ نرمش کاشتم.
آروم لب زدم: نگاه کن مامان چه ناز خوابیده! بریم بیرون بیدار نشه، باشه بابا؟
آهسته بلند شدم و با دخترکم از اتاق بیرون رفتم.
کمی باهاش بازی کردم و وقتی حس کردم خوابش میاد، شروع کردم لالایی خوندن!
+ لالالالا گل مریم، فدای تو میشم هر دم..
لالالالا گل نازم، خودم رو من فدات سازم!
لالالالا گل یاسم، تموم عمر به پات وایسم.
لالالالا گل مینا، به عشق توست چشام بینا(:
لالالالا گل شببو، تویی خوشرنگ.. تویی خوشبو!
زودتر از اون چیزی که فکر میکردم خوابید.
لبخند محوی روی لبام نقش بست و بوسهای روی موهاش نشوندم.
برگشتم توی اتاق و آروم روی تشک کوچولوش گذاشتمش، کنارش دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم...
روز ِ بعد⇩
#داوود
با صدای هشدار گوشی چشمامو باز کردم، چهار عصر بود!
نشستم روی تخت و کش و قوسی به بدنم دادم. دستی به موهام کشیدم و بعد از مرتب کردن تختم رفتم بیرون..
دست و صورتم رو شستم و بعد خوردن عصرونه حاضر شدم که برم خشکشویی و لباسام رو تحویل بگیرم.
امشب قرار بود بریم خواستگاری، حال عجیبی داشتم. ترکیبی از هیجان و استرس!
بعد از اینکه لباسها رو تحویل گرفتم برگشتم خونه، سریع دوش گرفتم و حاضر شدم. زمان خیلی زود گذشت و ساعت هفتعصر شد!
بعد از کلی قربون صدقه رفتن مامان از خونه بیرون زدیم.
بخت باهام یار بود که توی ترافیک گیر نکردیم و به موقع رسیدیم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم.
قلبم تندتند میزد و عرق از سر و روم چکه میکرد، درسا سبدگل رو یه جورایی پرت کرد بغلم و باعث شد به خودم بیام.
با اخم نگاهش کردم که با شیطنت خندید و چیزی نگفت، جعبهٔ شیرینی رو از مامان گرفت و بابا زنگ آیفون رو فشار داد. چند لحظه بعد صدای مردونهای توی کوچه پیچید!
- سلام، خوش اومدید! بفرمایید.
در با صدای تیکی باز شد و بعد از ورود مامان و بابا و درسا، با ذکر بسمالله و یاصاحبالزمان وارد شدم.
حیاط باصفایی داشتن، باغچهٔ کوچک و حوض کوچکتر جلوهٔ خاصی به محیط داده بودن.
چشم از حیاط گرفتم و سر به زیر، پشت سر بقیه رفتم داخل..
به گرمی ازمون استقبال کردن، چشمم به مائدهخانم افتاد که کنار خواهرشون ایستاده بودن!
همونطور سر به زیر جلو رفتم و سبدگل رو به طرفشون گرفتم، با صدایی که به سختی شنیده میشد لب زدم: س..سلام، بفرمایید!
آروم جوابم رو دادن و با تشکری گل رو ازم گرفتن.
همه به جز مائدهخانم و خواهرشون، روی مبل نشستیم و بزرگترها مشغول صحبت شدن...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_250
#داوود
چند دقیقه بعد از اومدن خواهر مائدهخانم، خودشون هم با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومدن.
ناخودآگاه لبخند ریزی زدم، سرم رو پایین انداختم که تابلو نشه.
به همه چای تعارف کردن و بالاخره رو به روی من ایستادن، تپش قلبم بیشتر شده بود!
- بفرمایید..
با شنیدن صداشون آروم سر بلند کردم، فنجون چای رو برداشتم و بعد از تشکر کوتاهی دوباره سرم رو پایین انداختم.
سر به زیر کنار مادرشون نشستن.
بعد از چند دقیقه صحبت مامان نگاهی به بابا انداخت و وقتی رضایت رو توی چشماش دید، رو کرد به پدر و مادر مائدهخانم و گفت: اگه اجازه بدید، این دوتا جوون برن یه گوشه صحبت کنن و سنگاشونو با هم وا بکنن!
#مائده
مامان و بابا نگاهی بهم انداختن، بابا به نشونهٔ رضایت سر تکون داد و مامان با لبخندی رو بهم گفت: دخترم، آقاداوود رو راهنمایی کن اتاقت!
زیرلب چشمی گفتم و آروم ایستادم، آقاداوود بعد از کسب اجازه از پدر و مادرشون بلند شدن و جلوتر اومدن.
راه افتادم و ایشون هم پشت سرم، در اتاق رو باز کردم و خواستم تعارف کنم که زودتر از من گفتن: اول شما بفرمایید، خانمها مقدمترن!
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست که سریع جمعش کردم و وارد اتاق شدم و بعد از من ایشونم اومدن داخل..
روی صندلی میز کامپیوترم نشستم و آقاداوود هم روی تخت نشستن.
چند لحظهای به سکوت گذشت که بالاخره تکسرفهای کردن و گفتن: خب... راستش من اصلا مقدمهچینی بلد نیستم! اگه یه ذره یهویی رفتم سر اصل مطلب بخاطر همینه..
سری تکون دادم، نفس عمیقی کشیدن و ادامه دادن: من وضعیت مالی آنچنانی ندارم، کل سرمایهام یه ماشینه و یه پسانداز کوچیک که میشه باهاش یه خونهٔ نقلی اجاره کرد. کارمم که... خودتون بهتر میدونید، ممکنه امروز باشم و فردا نباشم!
همونطور که سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم گفتم: شاید حرفی که میزنم از نظرتون شعار باشه و باور نکنید، اما مال دنیا برای من ارزش زیادی نداره! شغلتون هم که حرفهٔ خودمه، خیلی خوب میشناسمش و مشکلی باهاش ندارم. چون معتقدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیافته! پس از این بابت نگرانیای ندارم. چیزی که خیلی برام مهمه، اعتقادات و باورهای طرف مقابلمه به اضافهٔ اخلاق و شخصیتش.. به هر حال از قدیم گفتن: کبوتر با کبوتر، باز با باز!
نفسی گرفتم و آرومتر ادامه دادم: عشق و علاقه خیلی مهمه برام، دلم میخواد عشقِ بین خودم و همسرم واقعی و دوطرفه باشه که هیچکس و هیچچیز نتونه بینمون فاصله بندازه!
نیمنگاهی به آقاداوود انداختم که با دقت به صحبتهام گوش میدادن، دوباره سرم رو پایین انداختم.
+ احترام هم به اندازهٔ عشق و علاقه برای من حائز اهمیته! از بیاحترامی و پرخاشگری فراریام.. به نظرم صحبتِ آروم و منطقی تأثیرش خیلی بیشتره!
دیگه ادامه ندادم، همهٔ اون چیزایی که توی دلم بود رو گفتم.
آقاداوود نفسی تازه کردن و گفتن: حرفاتون درسته، عشق و علاقه و احترام فاکتورهای مهمی توی زندگی هستن! و علاوه بر همهٔ اینها، من دلم میخواد همسرم واقعاً همراهم باشه! توی سختی و آسونی و پستی و بلندیهای زندگی کنارم باشه و ازم حمایت کنه.
لبخند کمرنگی زدم.
+ بله، حتماً همینطوره! زندگی با همین پستی بلندیهاشه که شیرینه:)
چند لحظه سکوت شد و بعد آقاداوود به آرومی پرسیدن: چیز دیگهای مونده که بخواید بگید؟ من همهٔ حرفام رو زدم، اگه مسئلهای هست بفرمایید!
لبههای چادرم رو توی دستم گرفتم.
+ نه، حرفِ دیگهای ندارم. هر چیزی که لازم بود رو بهتون گفتم!
با صدای خیلی آرومی گفتن: و جوابتون؟
لبخندی روی لبام نقش بست، حس میکردم گونههام سرخ شدن و گرمم بود.
آروم بلند شدم که آقاداوود هم ایستادن.
+ به نظرم بهتره بریم بیرون، خانوادهها منتظرن!
- بله حتماً..
رفتیم طرف در، اینبار هم اول من و بعد آقاداوود از اتاق خارج شدیم.
با صدای بستن در همه چرخیدن طرفمون!
مادر آقاداوود با لبخند گفتن: دهنمون رو شیرین کنیم دخترم؟
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم که با ذوق ادامه دادن: پس مبارکه!
#داوود
لبخند برای لحظهای از روی لبام کنار نمیرفت، بعد از جواب مثبت مائده صیغهٔ محرمیتی بینمون خونده شد و قرار شد دوماه دیگه که مصادف بود با ولادت حضرتزینب ۜ یه عقد کوچیک بگیریم.
مامان با خوشحالی گفت: ولی چقدر انگشتر نشون بهش میومدا، انگار برای خودش ساخته بودن!
لبخندم عمیقتر شد، حق با مامان بود. واقعاً به دستش میومد.
بالاخره رسیدیم خونه، ماشین رو پارک کردم و گفتم: شما برید داخل، من میرم بنزین بزنم برمیگردم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_251
#محمد
گوشی قطع شد!
دوباره تماس گرفتم، اما موبایلش خاموش بود.
از استرس قلبم تندتند میزد.
ناخودآگاه شمارهٔ رسول رو گرفتم، مثل همیشه خیلی زود جواب داد.
- سلام آقامحمد، شبتون بخیر!
+ رسول سایتی؟
با لحن متعجبی جواب داد: بله، چطور؟
+ رد گوشی داوود رو بزن، فقط سریع.. لوکیشنش رو هم بفرست واسم، یاعلی!
قبل از اینکه سوالی بپرسه، قطع کردم و منتظر شدم.
کمی که گذشت، موبایلم زنگ خورد.
برخلاف انتظارم داوود بود!
سریع جواب دادم.
+ داوود خودتی؟
صدای آرومش توی گوشم پیچید.
- خودمم آقا!
چشمامو بستم و با کف دست پیشونیم رو ماساژ دادم.
+ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
- خوبم، فقط... فقط باید ببینمتون!
نفسی گرفتم.
+ خیلیخب، آدرس رو بفرست زود میام.
قطع کرد و تا حاضر بشم آدرس رو فرستاد.
از خونه زدم بیرون و نشستم پشت فرمون که رسول باهام تماس گرفت!
قطع کردم و بهش پیام دادم تا از نگرانی در بیاد.
با بسمالله ماشین رو روشن کردم و راه افتادم طرف آدرس...
#داوود
که اسلحهای توسط اونی که جلو نشسته بود، روی پیشونیم قرار گرفت!
گوشی از دستم افتاد و خاموش شد.
- ببین آقاپسر، من نمیخوام آسیبی بهت بزنم. فقط میخوام یه پیغام به رییست محمد بدی! بهش بگو فردا ساعت چهارعصر، خیابون شریعتی، توی بازارچه منتظرشیم! فقط به نفعشه تنها بیاد و تابلوبازی درنیاره که در این صورت خودش و خانوادهاش و تکتک اعضای تیمش به دیار باقی میپیوندند! روشنه؟!
جوابی ندادم که داد زد: روشنهههه؟
ناخودآگاه لب زدم: باشه!
با اشارهاش فردِ پشت سرم به آرومی چاقو رو از زیر گلوم برداشت، تا به خودم بیام با اسلحهاش ضربهٔ محکمی به گیجگاهم زد!
آخِ ریزی گفتم و چشمامو محکم روی هم فشردم، صدای باز شد درهای ماشین به گوشم رسید و سریع پیاده شدن.
چشمام تار میدید و گیج بودم، دستم رو به سرم گرفتم و آروم خم شدم و گوشیم رو برداشتم.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و بعد از روشن کردن گوشی، شمارهٔ آقامحمد رو گرفتم.
خیلی زود صدای نگرانش توی گوشم پیچید.
- داوود خودتی؟
درد باعث شد دوباره چشمامو روی هم فشار بدم.
+ خودمم آقا!
- کجایی تو؟ حالت خوبه؟
+ خوبم، فقط... فقط باید ببینمتون!
- خیلیخب، آدرس رو بفرست زود میام.
قطع کردم و بعد از فرستادن آدرس، آروم از ماشین پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خبری ازشون نبود!
نفسم رو با حرص بیرون دادم و دستی توی موهام کشیدم.
مغزم کمکم داشت شروع به تحلیل میکرد، اینا از طرف کی بودن؟ چرا اومده بودن سراغِ من؟ دقیقاً چی از آقامحمد میخوان؟
با ترمز کردن ماشینی جلوی پام به خودم اومدم!
راننده از ماشین پیاده شد، آقامحمد بود! با رنگ و روی پریده و نگاهِ جدیِ همیشگیش...
با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و شونههام رو گرفت، نگاهِ آشفته و نگرانش توی صورتم میچرخید و حتی لحن صداش هم نگران بود.
- سالمی؟ چیزیت که نشده؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و برای کمتر کردن نگرانیش لبخند کمرمقی زدم.
+ خوبم آقا، نگران نباشید!
زیر بازوم رو گرفت و آروم کشوندم طرف ماشین خودم، در رو باز کرد و گفت: بشین تا من ماشین رو جابهجا کنم، سر راهِ خَلقُاللهست.
با احتیاط نشستم و بعد از پارک کردن ماشینش پشت سر ماشین من، اومد و کنارم نشست. به محض بستن در پرسید: تعریف کن ببینم چی شده؟! اون از مکالمهمون که اونجوری تموم شد، اینم از کنار اَبروت که کبوده!
نفس عمیقی کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم.
با دقت به حرفام گوش میداد، بعد از تموم شدن صحبتم پرسید: نگفتن از طرف کی اومدن؟
+ نه آقا، ولی من خیلی نگرانم! اگه شناسایی شده باشید....
لبخند ریزی که زد باعث شد ادامه ندم!
اگهای در کار نبود، قطعاً دوباره شناسایی شده بود.
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم که گفت: هنوز که چیزی نشده اینجوری زانوی غم بغل گرفتی! نترس من لیاقتش رو ندارم.
چینی به پیشونیم دادم و پرسیدم: لیاقت چی رو ندارید آقا؟
به رو به رو نگاه کرد و با حسرت و آروم جواب داد: شهادت!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: نظرات زیاد باشه، به امیدخدا فردا پسفردا هم یه پارت کوتاه داریم🪴
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_252
#داوود
چشمام گرد شد و سریع گفتم: خدا نکنه شهید بشید آقا!
متعجب چرخید طرفم، لبم رو گاز گرفتم و حرفم رو اصلاح کردم.
+ منظورم اینه که... الان نه! من و بچهها، خانوادهتون، این کشور و مردمش، همه بهتون نیاز داریم!
لبخند ملیحی زد.
- خودتم میدونی امثال من زیادن آقاداوود! من نباشم، بقیه هستن. جای خالی من با وجود شماها خیلی زود پر میشه!
نفسم رو پر صدا بیرون دادم، دیگه نمیدونستم چی باید بگم. پس ترجیح دادم سکوت کنم.
نیمنگاهی به ساعتش انداخت و گفت: برو خونه استراحت کن، فردا سایت میبینمت! باید آماده باشیم.
چشمی گفتم و بعد از کلی توصیه، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
استارت زدم و بعد از تکبوقی حرکت کردم سمت خونه...
#محمد
بعد از رفتن داوود، نشستم توی ماشین و کمی اطراف رو وارسی کردم. مورد مشکوکی نبود!
ماشین رو روشن کردم و روندم طرف خونه، فکرم بدجور درگیر شده بود. اونقدر که چندبار ضد زدم تا خیالم راحت باشه کسی دنبالم نیست.
اومدنشون سراغ داوود یعنی: تهدیدشون جدی بود و البته در صورت عدم همکاری میتونستن هر بلایی سر نزدیکان من بیارن!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم، نباید اجازه میدادم عطیه بفهمه و نگران بشه. حداقل فعلا!
به خودم که اومدم، جلوی در خونه بودم.
پیاده شدم و بعد از ورود به حیاط، در رو بستم.
سردردِ عجیبی داشتم.
کنار حوض نشستم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.
خنکای آب، حالم رو بهتر کرد.
بعد از تجدید وضو رفتم طبقهٔ بالا، عطیه اومد طرفم و با نگرانی گفت: خداروشکر اومدی، داشتم سکته میکردم!
لبخندی به روش زدم.
+ خدا نکنه خانومم! چرا؟
با اخم ِ ریزی جواب داد: انقدر با عجله و پریشون از خونه بیرون زدی که بیا و ببین! ترسیدم، نگران شدم نکنه بدونِ خداحافظیِ درست و حسابی بری مأموریت..
کاپشنم رو درآوردم و به چوبلباسی آویزون کردم.
+ شرمنده، یه مشکلی واسه یکی از دوستام پیش اومده بود مجبور شدم یهویی برم!
لبخند کمرنگی زد.
- دشمن مولا شرمنده، احیاناً با دوستت شام نخوردی که؟!
خندهای کردم و گفتم: صددرصد خیر، من دستپخت تو رو با دستپخت آشپزهای معروف دنیا هم عوض نمیکنم!
پشت چشمی نازک کرد.
- خیلیخب حالا خودتو لوس نکن، بریم میزو بچینم شام بخوریم.
دستم رو روی چشمم گذاشتم و چشمی گفتم، با هم دیگه وارد آشپزخونه شدیم و کنجکاو پرسیدم: راستی! دخترکم کجاست؟ صداش رو نشنیدم.
همونطور که غذا رو میکشید جواب داد: دخترکتون داره خوابِ هفت پادشاه رو میبینه!
ناخودآگاه لبخند زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم که صدای معترض عطیه به گوشم رسید.
- محمد بیدارش کنی من و میدونم و تو ها!
لبخندم عمیقتر شد.
+ نگران نباش بانو، حواسم هست! تا میزو بچینی اومدم.
پا کج کردم طرف گهوارهاش، خیلی ناز خوابیده بود!
کنارش زانو زدم و دستش رو بوسیدم.
بعد از چند دقیقه نگاه کردم به چهرهٔ ماهش عطیه صدام زد و برگشتم آشپزخونه، شام رو با کلی شوخی و خنده خوردیم. هر چند توی دلم غوغایی به پا بود!
با صدای هشدار گوشی چشمامو باز کردم، هشت صبح بود.
دست و صورتم رو شستم و بعد از صبحانهٔ مختصری، حاضر شدم و از عطیه خداحافظی کردم و رفتم سایت..
به محض ورودم همراه بچهها و آقایعبدی رفتیم اتاق کنفرانس، داوود هنوز نیومده بود و خیلی نگرانش بودم!
بالاخره در باز شد و قامت داوود نمایان، با دیدن جعبهٔ شیرینی توی دستش تا ته ماجرا رو خوندم!
سری از روی تأسف تکون دادم که با نفسنفس گفت: ب..ببخشید، تا راه بیافتم و شیرینی بگیرم دیر شد.
نگاهی به آقایعبدی انداختم و بعد از تأییدشون به داوود اشاره کردم بیاد داخل..
به همه شیرینی تعارف کرد و نشست سر جاش، هم نونخامهای گرفته بود و هم رولت!
سعید با شیطنت گفت: فکر کنم به جمع متأهلها پیوستی آقاداوود، آره؟
داوود سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد، همه تبریک گفتن و ازش خواستم ماجرای دیشب رو تعریف کنه.
هر چقدر بیشتر میگفت، بچهها نگرانتر میشدن.
حرفاش که تموم شد رسول رو بهم گفت: آقا اینطوری که خیلی خطرناکه!
نفسی گرفتم.
+ چارهای نداریم، من باید برم سر قرار.. فقط در این صورت میتونیم دستگیرشون کنیم!
دیگه کسی چیزی نگفت، بعد از توضیحات لازم توسط من و آقایعبدی هر کس رفت سر کار خودش...
زمان خیلی زود گذشت و تا آماده بشیم و حرکت کنیم، ساعت چهار عصر شد!
ماشین رو گوشهٔ خیابون پارک کردم.
دستم رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم: رسول، صدامو داری؟!
- بله آقا...
+ پرندهها پریدن؟
- بالاسرتونن!
+ خیلیخب، چک کن ببین مورد مشکوکی نیست؟!
چند لحظه که گذشت جواب داد: نه آقا، همهچیز عادیه..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_255
#محمد
چند روزی طول کشید تا بالاخره حکمِ نهایی الکساندر و باقی متهمها صادر بشه.
الکساندر به عنوان جاسوس و متهم اصلی پرونده به اعدام محکوم شد و برای بقیه حبس بریده شد.
و بالاخره این پرونده هم با همهٔ تلخیها و سختیهاش به پایان رسید!
دوماهبعد↯
#داوود
نگاهم به قرآن ِ توی دستم بود و هر از گاهی زیر چشمی به مائده نگاه میکردم، مثل فرشتهها شده بود.
بعد از شهادت امیر، قرار شد مراسممون عقب بیافته اما خانوادهاش فهمیدن و اجازه ندادن.
صدای عاقد، رشتهٔ افکارم رو پاره کرد.
~ عروسخانم! برای بار آخر عرض میکنم، وکیل هستم؟
نگاهم همچنان به آیات قرآن بود، سورهٔ نور! صدای نفس عمیق مائده رو شنیدم.
- با توکل به امامزمان، و با اجازهٔ پدر و مادرم، بله!
ناخودآگاه لبخند روی لبام نقش بست و صدای کف و سوت و کِل بلند شد.
~ آقاداماد، از طرف شما هم وکیل هستم؟
+ بله!
~ مبارکه انشاءالله، خوشبخت بشید.
همه تبریک میگفتن و برامون آرزوی خوشبختی میکردن.
آقامحمد همراه همسر و دخترش نزدیکمون شد و خواستم بلند بشم که دستش رو روی شونهام فشرد و مانع شد، با لبخند گفت: مبارک باشه، خوشبخت بشید انشاءالله!
تشکری کردم، عطیه خانم هم تبریک گفتن و یه جعبه کادوی کوچولو به مائده دادن.
هدیهزهرا رو از بغل آقامحمد گرفتم، با اون هدبندِ سفید_صورتیش که با لباس مجلسی کوچولوش ست بود ماه شده بود.
بوسهای روی گونهاش کاشتم که مائده با ذوق گفت: بده من این قندعسلو!
به ذوقش خندیدم و با احتیاط بچه رو بغلش گذاشتم و بلند شدم، رفتم طرف آقامحمد و بچهها و مشغول صحبت شدیم.
رسول با شیطنت لب زد: خب خب، میبینم که آقاداوود اومده قاطی مرغا!
آقامحمد با خنده گفت: حالا دیگه ما شدیم مرغ استادرسول؟!
رنگ رسول پرید و لبخندش محو شد، آب دهنش رو قورت داد و جواب داد: ن..نه آقا من جسارت نکردم به شما، منظورم بقیه بودن.
اینبار سعید طلبکار پرسید: من مرغم یعنی؟
فرشید دست روی شونهاش گذاشت و به جای رسول جواب داد: نه داداش، این منظورش منم! مرغ رو به من میگه.
رسول که کلافه شده بود گفت: وای اصلا من مرغم، بیخیال!
همه خندیدیم، بعد از شهادت امیر این اولینبار بود که خنده و خوشحالی آقامحمد و بچهها رو میدیدم.
بعد از تموم شدن مراسم کمی با مائده توی شهر چرخیدیم و بعد از اینکه رسوندمش رفتم خونه.. انقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به خواب رفتم.
#محمد
سینی چای رو از عطیه گرفتم.
+ دست شما درد نکنه!
- خواهش میکنم، امروز باید بری دکتر؟
جرعهای از چایم رو نوشیدم و گفتم: آره، دیروز که آزمایش دادم و جوابش هم حاضر شد. ولی بخاطر مراسم نشد برم پیش دکتر.. امروز میرم جواب آزمایش رو به دکتر نشون بدم.
سری تکون داد و حرفی نزد، میتونستم ناراحتی رو از چشماش بخونم.
باز هم به اصرار، قرار شد رسول بیاد دنبالم..
حاضر شدم و بعد از خداحافظی، با تماسِ رسول رفتم دم در..
سوار ماشین شدم و بعد از سلام و احوالپرسی حرکت کرد.
سهروزبعد↯
آروم روی تخت دراز کشیدم، رسول نشست روی صندلی کنار تخت و دستم رو محکم گرفت.
- آقا اصلا نگران نباشید، من مطمئنم زود خوب میشید!
لبخند تلخی زدم و گفتم: تازه شروع شده..
با ناراحتی لب زد: تموم میشه، قول میدم!
نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم، دوباره پرت شدم به سهروز پیش!
یاد حرفای دکتر بعد از دیدن و چک کردن جواب آزمایش افتادم.
«حالت چهرهاش ناامید بود و گرفته، عینکش رو برداشت و روی میز گذاشت.
- اینطور که پیداست، متأسفانه داروها تأثیر چندانی نداشته. و در این صورت، باید بریم سراغ راهدوم! یعنی دیالیز...»
چشمامو روی هم فشردم، امروز اولین روز ِ دیالیز بود.
دکتر همراه یه پرستار وارد اتاق شدن،
آستینم رو بالا زدم و کارشون رو شروع کردن.
رسول با دقت و نگرانی بهشون نگاه میکرد، لبخند کمرنگی زدم و دستش رو فشار دادم که سرش رو به طرفم چرخوند.
+ تو به من میگی نگران نباش، بعد رنگِ خودت شده گچِ دیوار!
لبخند تصنعی زد و مثل خودم آروم جواب داد: ببخشید، دست خودم نیست.
~ دفعه اوله، طبیعیه!
با صدای دکتر هر دو به طرفش چرخیدیم، ادامه داد: کمکم عادت میکنید.
رسول آهی کشید و منم سکوت کردم.
سهساعتی گذشته بود، دیگه داشتم خسته میشدم.
دکتر وارد اتاق شد و برای چندمینبار فشارم رو گرفت.
بالاخره سیمها رو از دستم جدا کرد و گفت: برای امروز کارتون تمومه، مشکلی ندارید؟
+ فقط... حس میکنم عضلاتم یه خورده گرفته!
~ از عوارض دیالیزه، یه قرص بهتون میدم اگه خیلی شدید شد مصرف کنید.
سری تکون دادم، به توصیهٔ دکتر کمی روی تخت نشستم و وقتی مطمئن شدن مشکلی ندارم از بیمارستان بیرون زدیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: نیاز بود یه ذره زیادی و یهویی بریم جلو😂🙂🧡
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
آروم سلام کرد و با محبت جوابش رو دادم.
- خسته نباشی آقارسول!
+ سلامت باشی خانوم، پسرم چطوره؟
- خوبه، فقط منو اذیت میکنه!
به شوخی اخم کردم و گفتم: خیلی بیخود، مگه دست خودشه؟
خندید که باعث شد لبخندم عمیقتر بشه، برگشتم سمت در و کیسههای خرید رو برداشتم.
همراه سارا رفتیم توی آشپزخونه، همهٔ خریدها رو از پلاستیک درآوردم و اونطور که سارا میخواست توی یخچال و کابینتها چیدم.
با احتیاط روی صندلی میز ناهارخوری نشست و گفت: دستت درد نکنه رسولجان، ماشاءالله یه پا کدبانو شدی!
پوکرفیس نگاهش کردم.
+ ممنونم واقعاً، گمونم هدفت بیشتر تخریب بود تا تعریف... توی سایت آقامحمد، اینجا هم شما!
یهو دستش رو روی دلش گذاشت و خم شد سمت پایین...
- آخخخ..
رنگم پرید و با یاخدایی زیر لب بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم.
+ سارا؟ ساراجان چی شدی؟ غلط کردم، توروخدا....
جملهام با شنیدن صدای خندهاش ناقص موند!
نگاه شیطنتآمیزی نثارم کرد و بلند شد.
- قابلی نداشت آقارسول..
انگشت شصت و اشارهاش رو بهم نزدیکتر کرد و ادامه داد: نیاز بود یکم🤏🏻 اذیت بشی!
تا اومدم چیزی بگم دوید بیرون آشپزخونه و در اصل فرار کرد، منم دویدم دنبالش و خونه از صدای جیغهای سارا و خندههای جفتمون پر شد...
#داوود
رفتم سر میز مائده، با گذشت چند روز از عقدمون برگشته بودیم سر کار..
نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم بچهها در حال دید زدنمون نیستن و سوژه نمیشم، خداروشکر همه سرشون توی کار خودشون بود!
خم شدم سمتش و آروم گفتم: کارت تموم شده؟!
چشم از مانیتور گرفت و نگاهش رو به من برگردوند.
خستگی از چشمای سرخش میبارید، اما با این وجود لبخندی زد و گفت: آره، این دو سه تا فایلم مرتب کنم تمومه!
چشمام رو روی هم فشردم و گفتم: پس من توی ماشین منتظرتم..
سر تکون داد و برگشتم سر میزم، بعد از برداشتن وسایلم و خداحافظی از بچهها رفتم پارکینگ و توی ماشین نشستم.
تا مائده برسه، با گوشیم مشغول شدم.
پنج دقیقهای گذشت که در جلو باز شد، سرم رو بلند کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
بعد از اینکه نشست و در رو بست با لبخند گفتم: خسته نباشی!
سرش رو به صندلی تکیه داد و گفت: همچنین آقاداوود..
- کجا بریم که خستگیت در بره؟
بلافاصله جواب داد: بامتهران!
انتظار نداشتم انقدر سریع جواب بده و انتخابش این باشه، کمی که فکر کردم تازه متوجه شدم علت این جواب چی بوده!
لبخند دندوننمایی زدم و گفتم: آهااا، یعنی همون جایی که وقتی از علاقهام به خودت مطلع شدی رفتی! آره؟
با خنده سر تکون داد و گفت: از دست تو، بعله همونجا!
لبخندی به لب زدم و با بسمالله ماشین رو روشن کردم، به خاطر ترافیک طول کشید تا برسیم.
ماشین رو گوشهای پارک کردم و پیاده شدیم، همونطور که قدم میزدیم خاطرات دوران نامزدی دوماههمون رو مرور میکردیم، با طنزاش میخندیدم و غصهداراش لبخند رو برای لحظاتی از لبهامون میدزدید.
بعد از کلی قدم زدن و صحبت، برگشتیم پیش ماشین و روندم طرف خونهی مائده اینا..
وسط راه اومدم چیزی بگم که تازه متوجه شدم آروم خوابیده، ناخودآگاه لبخندی روی لبام نقش بست.
چقدر دوسش داشتم! حاضر بودم همهٔ زندگیمو واسش بدم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به جاده چشم دوختم.
نیمساعتی که گذشت، جلوی در خونهشون بودیم.
چرخیدم سمتش و دستم رو آروم روی دستش گذاشتم.
+ مائدهجان؟ بیدار شو رسیدیم.
پلکش لرزید و کمکم چشماش رو باز کرد.
دستی به صورتش کشید و چرخید طرفم..
- چقدر خوابیدم؟
+ خیلی کم، تقریباً نیمساعت!
سری تکون داد و کیفش رو از عقب برداشت، با لبخند ریزی گفت: دست شما درد نکنه..
+ خواهش میکنم، وظیفه بود!
- نمیای داخل؟
با محبت نگاش کردم و گفتم: نه عزیزم، دیر وقته.. انشاءالله یه روز دیگه!
- انشاءالله، پس مراقب خودت باش.
+ شما بیشتر..
خندید و بعد از خداحافظی، از ماشین پیاده شد.
وقتی رسید جلوی در، قبل از اینکه بره داخل برگشت سمتم و با لبخند دستش رو برام تکون داد.
کارش رو تکرار کردم و بعد از ورودش، رفتم طرف خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
" از صداے سخنِ ؏ـشق ندیدم خوشتر!
یادگارۍ کھ در این گنبدِ دَوّار بِماند(: "
- حافظ
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_264
#عطیه
تموم شد...
اون چیزی که ازش میترسیدم، بالاخره اتفاق افتاد!
حالا میتونستم دلیل نگرانی و آشفتگیم رو بفهمَم.
هدیهزهرا توی بغلم جیغ میکشید، اما من مات به محمدم نگاه میکردم که دیگه نفس نمیکشید!
خونی که روی لباسِ سورمهای رنگش جاری شده بود، چشمهای بستهاش... خدایا یعنی واقعاً دیگه نمیتونستم این چشمها رو ببینم؟ نکنه کابوس بود؟
نه، بیدار بودم. بیداریای که از هر کابوسی برام ترسناکتر بود!
آخه چرا الان؟ چرا شب تولدش؟
تازه متوجه آدمهایی شدم که ترسیده و شاید نگران دور ماشین جمع شده بودن.
هیچ درکی به اطرافم نداشتم!
در سمت من باز شد و صدای زنونهای توی گوشم پیچید.
~ خانم؟ خانم خودت خوبی؟ بچهات سالمه؟
نگاهم رو از بدن خونین محمد گرفتم و به اون زن خیره شدم.
مگه خوب بودن من مهم بود وقتی تمام زندگیم رو جلوی چشمام پرپر کردن؟
نفسم به سختی بالا میومد!
اصلا متوجه گذر زمان نشدم، صدای آژیر آمبولانس و هقهقهای مردونهای باعث شد به خودم بیام.
گوشهٔ خیابون، کنار جدول نشسته بودم و هدیهزهرا آروم توی بغلم خوابیده بود.
چشمم به آقارسول افتاد که داشتن نزدیک میشدن، اشکاشون رو پاک کردن و با فاصله کنارم نشستن. صداشون خیلی گرفته بود!
- اون نامردا یکم جلوتر تصادف کردن، منتقلشون کردن بیمارستان.. یکیشون مُرده، اون یکی هم فعلا بیهوشه...
ادامه ندادن، لرزش صداشون بیشتر شد.
- محمدم بردن!
هقهق گریهشون توی گوشم پیچید، چشمام رو محکم بستم. لحظه به لحظهٔ اتفاقی که افتاد اومد جلوی چشمام!
صورتم خیس بود، هدیهزهرا رو سپردم به آقارسول و بیحرف بلند شدم.
ناخودآگاه میرفتم سمت ماشین، آخرین جایی که محمدم نفس کشیده بود.
یه لحظه سرم گیج و چشمام سیاهی رفت، دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد...
#رسول
یاحسینی گفتم و بلند شدم، قبل از من خانمی بهشون نزدیک شد. ترسیدم از اونا باشه و بخواد به عطیهخانم آسیب بزنه، سریع رفتم جلو که تازه متوجه شدم از تکنیسینهاست!
سر بلند کرد و گفت: فشارش افتاده، چیزی نیست!
بردنشون توی آمبولانس و بهشون سرم وصل کردن.
نگاهی به هدیهزهرا انداختم که بیخبر از اتفاقاتِ اطرافش غرق خواب بود، بغضم رو به هر سختی که بود قورت دادم و از آمبولانس فاصله گرفتم.
یعنی باز بیبرادر شدم؟ آقاجون، من به فدای پیکر ارباًاربات... چی کشیدی وقتی عباست رو ازت گرفتن؟
~ ر..رسول؟
با صدای گرفتهٔ داوود چرخیدم عقب، فرشید و سعید هم پشت سرش بودن! حتماً وقتی آشفته از سایت زده بودم بیرون اومده بودن دنبالم...
داوود ناباور قدمی جلو گذاشت، انگار تازه متوجه هدیهزهرا شد. به وضوح حس کردم رنگش پرید!
~ م..محمد... محمد کجاست؟ عطیهخانم...
اشکام دوباره جاری شدن و ناخودآگاه فریاد زدم: محمد رفتتتتت، برای همیشههههههه!
#سعید
دستم رو به سرم گرفتم و قدمی عقب رفتم، تندتند سرم رو به چپ و راست تکون میدادم. این امکان نداشت!
یعنی چی که محمد رفته بود؟ همین چندساعت پیش تلفنی باهاش حرف زدم و برای فردا قرار تمرین توی باشگاه سایت رو گذاشتم! مگه میشد زده باشه زیر قرارمون؟
نگاه پر بهت و ترسیدهام رو به فرشید دوختم که بیحرکت ایستاده بود، خیره به هدیهزهرا که توی بغل رسول بود نگاه میکرد و بیصدا اشک میریخت.
#فرشید
با پاهایی لرزون جلو رفتم و بچه رو از رسول گرفتم، نگاهم توی صورتش میچرخید و چهرهٔ محمد جلوی چشمام بود. گناه این بچه چی بود که هنوز دوسالش نشده پدرش رو از دست داده بود؟
چرا دنیا انقدر بیرحم بود؟ اصلا چرا محمد؟ چون خوب بود؟ چرا آدمهای خوب زود میرفتن؟
دستی به صورت خیسم کشیدم، نگاهم به صورت هدیهزهرا بود که آروم چشماش رو باز کرد... و چقدر این چشمهای معصوم منو یاد قهرمان زندگی این دخترکوچولو میانداخت!
چندروزبعد↯
#داوود
زمان اونقدر تند گذشت که انگار همین چندساعت پیش بود که محمد آسمونی شد!
اما امروز روز خاکسپاری برادرمون بود.
خاکسپاری... خاکسپاری محمد... کی فکرش رو میکرد محمدی که روی پاهاش بند نبود حالا آروم خوابیده باشه، اونم برای همیشه!
با کف دستام چشمای خیسم رو پاک کردم و نگاهم رو به پیراهن مشکیم دوختم. حتی تصورش رو هم نمیکردم یه روز سیاهِ محمد رو بپوشم.
از وقتی به یاد داشتم، بزرگترین ترس زندگیم از دست دادن عزیزام بود. پس راسته که میگن از هر چی بترسی سرت میاد!
چیزی که باعث میشد کمی از داغ دلم کم بشه، این بود که تونستیم از طریق تلفن یکی از اون موتوریها رد قاتلش رو بزنیم و دستگیرش کنیم. مطمئناً اون نامرد خیلی زود به سزای عملش میرسید!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتآخر #رسول مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فرشید سریع
خم شدم طرفش و انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تکون دادم.
+ همونطور که تو نتونستی این غلط زیادی رو بکنی و گیر افتادی، کفتارصفتهای دیگهام نمیتونن! ما نمیذاریم امثال محمد که جون و جوونیشون رو واسه امنیت این مملکت و مردمش گذاشتن و حتی از خانوادهشون هم گذشتن، به دست لاشخورهایی مثل تو و اون بالادستیهات از بین برن! شیرفهم شد آقای خیانتکار؟
چیزی نگفت و فقط چشمهاش رو بست.
به بچهها خبر دادم و بعد از اینکه به زخمش رسیدگی کردن، منتقل شد سایت...
با هک موبایل پیمان، مخفیگاه اونها هم پیدا شد و آقایعبدی یه تیم فرستادن برای دستگیری!
به اصرار، جام رو با داوود عوض کردم و رفتم خونه تا کمی استراحت کنم.
#داوود
دوساعتی از ماجرای پیش اومده و لو رفتن سجاد گذشته بود.
اجازه گرفته بودم کمی توی اتاق آقامحمد بمونم.
صدای نفس عمیق آقامحمد نگاهم رو کشوند سمتش، کمکم چشماش رو باز کرد.
کمی خم شدم سمتش و دستش رو گرفتم.
+ آقامحمد؟
نگاه بیحالش چرخید سمتم، لبخندی زدم و دستش رو محکمتر فشردم.
+ نگران نباشید، الان جاتون امنه! خوبید؟ درد دارید؟
بزاقش رو قورت داد و اَبروهاش کمی توی هم رفت.
- من... کجام؟
+ بیمارستانید، دکتر گفت خداروشکر خطر اصلی رفع شده.
حرفی نزد، انگار داشت فکر میکرد.
دکتر و پرستارها برای معاینه اومدن و بیرون رفتم، بعد از اتمام کارشون و توضیحات دکتر، با اصرار دوباره رفتم توی اتاق!
نشستم کنار آقامحمد، آروم و با صدای گرفته صدام زد: د..داوود؟
+ جانم آقا؟
- موبای..لتو... بده ل..لطفاً! باید... به هم..سرم... خ..خبر بدم.
گوشیم رو از جیبم درآوردم و توی دستش گذاشتم.
+ میتونید خودتون شمارهشون رو بگیرید؟
چشمهاش رو به نشونهی تأیید باز و بسته کرد.
با بااجازهای زیر لب از اتاق بیرون رفتم.
#محمد
کمی جابهجا شدم که پهلوم تیر کشید! لب گزیدم و چشمام رو محکم روی هم فشردم.
سرم رو به بالش تکیه دادم و با دستی که سرم داشت شمارهی عطیه رو گرفتم.
تأثیر داروهای بیهوشی و مسکن بود یا هر چی، خیلی گیج و بیحال بودم!
- بله؟
با صدای عطیه، به خودم اومدم و تک سرفهای کردم تا صدام کمی صاف بشه.
+ سلام!
جوابی نداد و سکوت کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه آروم و مردد گفت: محمد... خودتی؟
لبخند کمجونی روی لبهام نشست.
+ بله... خانومَم، خُ..خودمم!
لحنش کمی عصبی و بیشتر نگران شد.
- معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! نمیتونستی یه خبر بدی؟
نفس عمیقی کشیدم، با وجود سوند تنفسی موقع حرف زدن نفس کم میآوردم.
+ ببخشید، نشد. ی..یعنی... نتونستم.
لحنش آرومتر شد.
- نکنه زبونملال زخمی شدی؟
+ عطیه؟
- جانم؟
+ تو با این... هوشی که... داری، ب..باید بیای... ادارهٔ ما!
نگران خندید و صدام زد: محمد!
+ جانم؟
آروم پرسید: الان خوبی؟ یعنی بهتری؟
+ ا..الحمداللّٰه، خودت... عزیز و... بچهها... خ..خوبید؟
- همه خوبیم! فقط نگران تو بودیم. بیام پیشت؟
+ نه، ن..نیازی... نیست! بچهها هستن.
نفس عمیقی کشید.
- خیلیخب، کِی مرخص میشی؟
درد کتفم باعث شد اخم کنم.
+ ن..نمیدونم، بهت... خبر میدم.
- پس مزاحمت نمیشم، استراحت کن. و لطفاً بیشتر مراقب خودت باش آقایفرمانده!
لبخند بیجون دیگهای زدم.
+ ت..تو هم همینطور، یاعلی...
- خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و روی پاتختی گذاشتم. خیلی نگذشته بود که داوود وارد اتاق شد، کمی توی صورتم دقیق شد و بعد ناراحت و مضطرب پرسید: خیلی درد دارید؟
+ میشه... ت..تحملش کرد. داوود؟
- جانم؟
+ فهمیدید... د..دقیقاً... کار کی بوده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
+ داوود؟
سرش رو کمی بلند کرد، چهرهاش گرفتهتر شده بود.
نگران شدم و سعی کردم بشینم که نتونستم! دستم روی پهلوم نشست و به نفسنفس افتادم.
+ چ..چی شده؟
با آشفتگی جلوتر اومد و کمک کرد دراز بکشم.
- میگم، ولی توروخدا قول بدید خودتون رو کنترل کنید و حالتون بد نشه!
بیحرف و منتظر نگاهش کردم که منمن کنان گفت: خب... چجوری بگم؟ راستش... کارِ... کارِ سجاد بوده! یعنی... این مدت جاسوسی ما رو میکرده. در حالی که ما فکر میکردیم به عنوان نفوذی فرستادیمش توی شرکت پیمان، اون داشته بهمون خیانت میکرده! البته هنوز ازش بازجویی نشده و نمیدونیم دقیقاً از کِی کارش رو شروع کرده، ولی حدس میزنیم قبل از ورود به شرکت پیمان یا اوایل ورودش به سایت سیاه شده.
تموم شدن حرفش، مصادف شد با ورود پرستار به اتاق!
~ آقا لطفاً بفرمایید بیرون، بیمارتون باید استراحت کنن.
- بله، چشم..
داوود از خدا خواسته خم شد و بوسهای روی پیشونیم نشوند. بعد از رفتنش، پرستار سرنگی رو توی سرمم خالی کرد و رفت.
چند دقیقهای گذشته بود و توی سکوت اتاق به این فکر میکردم که اگه زودتر سجاد رو دستگیر میکردیم، شاید الان این اتفاق نمیافتاد و من اینجا نبودم!