حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_252
#داوود
چشمام گرد شد و سریع گفتم: خدا نکنه شهید بشید آقا!
متعجب چرخید طرفم، لبم رو گاز گرفتم و حرفم رو اصلاح کردم.
+ منظورم اینه که... الان نه! من و بچهها، خانوادهتون، این کشور و مردمش، همه بهتون نیاز داریم!
لبخند ملیحی زد.
- خودتم میدونی امثال من زیادن آقاداوود! من نباشم، بقیه هستن. جای خالی من با وجود شماها خیلی زود پر میشه!
نفسم رو پر صدا بیرون دادم، دیگه نمیدونستم چی باید بگم. پس ترجیح دادم سکوت کنم.
نیمنگاهی به ساعتش انداخت و گفت: برو خونه استراحت کن، فردا سایت میبینمت! باید آماده باشیم.
چشمی گفتم و بعد از کلی توصیه، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
استارت زدم و بعد از تکبوقی حرکت کردم سمت خونه...
#محمد
بعد از رفتن داوود، نشستم توی ماشین و کمی اطراف رو وارسی کردم. مورد مشکوکی نبود!
ماشین رو روشن کردم و روندم طرف خونه، فکرم بدجور درگیر شده بود. اونقدر که چندبار ضد زدم تا خیالم راحت باشه کسی دنبالم نیست.
اومدنشون سراغ داوود یعنی: تهدیدشون جدی بود و البته در صورت عدم همکاری میتونستن هر بلایی سر نزدیکان من بیارن!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم، نباید اجازه میدادم عطیه بفهمه و نگران بشه. حداقل فعلا!
به خودم که اومدم، جلوی در خونه بودم.
پیاده شدم و بعد از ورود به حیاط، در رو بستم.
سردردِ عجیبی داشتم.
کنار حوض نشستم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.
خنکای آب، حالم رو بهتر کرد.
بعد از تجدید وضو رفتم طبقهٔ بالا، عطیه اومد طرفم و با نگرانی گفت: خداروشکر اومدی، داشتم سکته میکردم!
لبخندی به روش زدم.
+ خدا نکنه خانومم! چرا؟
با اخم ِ ریزی جواب داد: انقدر با عجله و پریشون از خونه بیرون زدی که بیا و ببین! ترسیدم، نگران شدم نکنه بدونِ خداحافظیِ درست و حسابی بری مأموریت..
کاپشنم رو درآوردم و به چوبلباسی آویزون کردم.
+ شرمنده، یه مشکلی واسه یکی از دوستام پیش اومده بود مجبور شدم یهویی برم!
لبخند کمرنگی زد.
- دشمن مولا شرمنده، احیاناً با دوستت شام نخوردی که؟!
خندهای کردم و گفتم: صددرصد خیر، من دستپخت تو رو با دستپخت آشپزهای معروف دنیا هم عوض نمیکنم!
پشت چشمی نازک کرد.
- خیلیخب حالا خودتو لوس نکن، بریم میزو بچینم شام بخوریم.
دستم رو روی چشمم گذاشتم و چشمی گفتم، با هم دیگه وارد آشپزخونه شدیم و کنجکاو پرسیدم: راستی! دخترکم کجاست؟ صداش رو نشنیدم.
همونطور که غذا رو میکشید جواب داد: دخترکتون داره خوابِ هفت پادشاه رو میبینه!
ناخودآگاه لبخند زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم که صدای معترض عطیه به گوشم رسید.
- محمد بیدارش کنی من و میدونم و تو ها!
لبخندم عمیقتر شد.
+ نگران نباش بانو، حواسم هست! تا میزو بچینی اومدم.
پا کج کردم طرف گهوارهاش، خیلی ناز خوابیده بود!
کنارش زانو زدم و دستش رو بوسیدم.
بعد از چند دقیقه نگاه کردم به چهرهٔ ماهش عطیه صدام زد و برگشتم آشپزخونه، شام رو با کلی شوخی و خنده خوردیم. هر چند توی دلم غوغایی به پا بود!
با صدای هشدار گوشی چشمامو باز کردم، هشت صبح بود.
دست و صورتم رو شستم و بعد از صبحانهٔ مختصری، حاضر شدم و از عطیه خداحافظی کردم و رفتم سایت..
به محض ورودم همراه بچهها و آقایعبدی رفتیم اتاق کنفرانس، داوود هنوز نیومده بود و خیلی نگرانش بودم!
بالاخره در باز شد و قامت داوود نمایان، با دیدن جعبهٔ شیرینی توی دستش تا ته ماجرا رو خوندم!
سری از روی تأسف تکون دادم که با نفسنفس گفت: ب..ببخشید، تا راه بیافتم و شیرینی بگیرم دیر شد.
نگاهی به آقایعبدی انداختم و بعد از تأییدشون به داوود اشاره کردم بیاد داخل..
به همه شیرینی تعارف کرد و نشست سر جاش، هم نونخامهای گرفته بود و هم رولت!
سعید با شیطنت گفت: فکر کنم به جمع متأهلها پیوستی آقاداوود، آره؟
داوود سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد، همه تبریک گفتن و ازش خواستم ماجرای دیشب رو تعریف کنه.
هر چقدر بیشتر میگفت، بچهها نگرانتر میشدن.
حرفاش که تموم شد رسول رو بهم گفت: آقا اینطوری که خیلی خطرناکه!
نفسی گرفتم.
+ چارهای نداریم، من باید برم سر قرار.. فقط در این صورت میتونیم دستگیرشون کنیم!
دیگه کسی چیزی نگفت، بعد از توضیحات لازم توسط من و آقایعبدی هر کس رفت سر کار خودش...
زمان خیلی زود گذشت و تا آماده بشیم و حرکت کنیم، ساعت چهار عصر شد!
ماشین رو گوشهٔ خیابون پارک کردم.
دستم رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم: رسول، صدامو داری؟!
- بله آقا...
+ پرندهها پریدن؟
- بالاسرتونن!
+ خیلیخب، چک کن ببین مورد مشکوکی نیست؟!
چند لحظه که گذشت جواب داد: نه آقا، همهچیز عادیه..