eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
580 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بالاخره رسیدم... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم... چادرم رو مرتب کردم و رفتم طرف آسانسور... هدفون رو روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم... - سلام... با شنیدن صداشون، مثل برق از جام پریدم! سرم رو پایین انداختم و به آرومی گفتم: سلام... - ح‍..حالتون خوبه؟ + ممنون... - می‌خواستم بگم... مکث کردن... فهمیدم می‌خوان درباره چی صحبت کنن، برای همین گفتم: پدرم تازه از سفر برگشتن... لبخند کم‌رنگی زدن و گفتن: به سلامتی... پس من... منتظر خبر هستم... با‌اجازه... منتظر جواب من نشدن و رفتن... هم تعجب کرده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود... به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم و نشستم پشت میز... چندتا ایمیل برام ارسال شد... بازشون کردم که... قرآن رو بستم، بوسیدم و روی تخت گذاشتم... نفسی گرفتم و پر صدا بیرونش دادم که باز همون درد لعنتی شروع شد! چشمام رو بستم و دستم رو روی قفسه‌سینه‌ام فشار دادم... بدجور احساس سنگینی می‌کردم... انگار کوهی از خاک روی سینه‌ام انباشته شده بود... چندین‌بار نفس عمیق کشیدم؛ حس کردم کمی سبک‌تر شدم... به جایی رسیده بودم که مثل همیشه، فقط دورکعت نماز می‌تونست آرومم کنه:)! سجاده رو از گوشهٔ تخت برداشتم و بعد از پهن کردنش روی زمین، قامت بستم برای نماز... بعد از تموم شدن نمازم و گفتن تسبیحات حضرت‌زهراۜ، به سجده رفتم و با تنها کسی که توی این اوضاع شنوندهٔ‌خوبی برای حرف‌ها و مرحمی برای دردهای کهنه‌ام بود، شروع به درد و دل کردم... + خدایا... می‌دونم بندهٔ‌خوبی برات نبودم؛ ولی... ولی خودت خوب می‌دونی هر کاری کرده باشم، به مملکت و مردمم خیانت نکردم! خدایا می‌دونی من بی‌گناهم... می‌دونی به گناه نکرده اینجام... خدایا خیلی عاشقتم:) تو رو به بزرگیت قَسَمِت میدم... به رسم همیشه، پناهم باش و نجاتم بده... سر از سجده برداشتم که خیلی یهویی نفسم گرفت و حالت‌تهوع بهم دست داد! دستم رو روی قلبم گذاشتم... به سجاده چنگ زدم و چشمام رو روی هم فشردم... هر کاری می‌کردم، نفسم بالا نمیومد... می‌خواستم بچه‌ها رو از حالم باخبر کنم، اما نه صدام درمیومد و نه توانی برای بلند شدن داشتم... نفسم رو به زور بیرون دادم و آروم زمزمه کردم: یا..حسین... چند لحظه‌ای که گذشت، کم‌کم بی‌حال‌تر شدم و افتادم، اما نه روی زمین... توی یه آغوش گرم... آقا‌محمد... دستش کنار قلبش بود و به سجاده‌اش چنگ می‌زد... سرش پایین بود، اما می‌تونستم حس کنم چشماش رو بسته... فریاد زدم: یا ابوالفضلللللل... محمدددددد... سعید ترسیده برگشت و به مانیتور نگاه کرد... - یا‌حسیننننن... دویدم طرف بازداشتگاه و سعید هم پشت سرم... رضا با دیدنِ‌مون متعجب پرسید: چی شده بچه‌ها؟ اختیارم دست خودم نبود... با داد گفتم: وا کنننن درووو... سریع در رو باز کرد... دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش طرف سلول‌ها... جلوی سلول آقا‌محمد ایستادیم که سعید گفت: در رو باز کن... حالش بده... رضا با نگرانی، یا‌خدایی گفت و فوری قفل در رو باز کرد... دویدم توی سلول و کنار محمد زانو زدم... کشیدمش توی بغلم و صورتش رو نوازش کردم... بابغض گفتم: داداش... داداش محمد... صدام رو می‌شنوی؟ توروخدا اگه می‌شنوی جوابم رو بده... دستش رو گرفتم که تازه متوجه شدم بدنش یخه! دیگه اشکم داشت درمیومد... + آقا‌محمد مرگ رسول چشمات رو باز کن... حتی پلکش هم نلرزید! دیگه داشتم ناامید می‌شدم که آروم آروم چشماش رو باز کرد... لبخند تلخی زدم... سعید: من میرم دکتر رو بیارم... سرم رو تکون دادم... نگاهی به صورت آروم و رنگ‌پریده محمد کردم... چقدر شکسته شده توی این دو روز... بمیرم... - رسول... صداش خیلی ضعیف و خسته بود... با صدایی لرزون گفتم: جانِ دلم؟ - باور کن... من... بی‌گناهم... من... خیانت... نکردم رسول... دیگه طاقت نیاوردم... بغضم شکست و به اشکام اذن باریدن دادم... + اینطوری نگو محمد‌جانم... می‌دونم... به خدا می‌دونم... لبخند کم‌جونی زد... - خوبه... حداقل... تو... باورم داری... چشمام رو محکم روی هم فشار دادم... چند لحظه بعد، سعید همراه دکتر وارد سلول شدن... دکتر با دیدن آقا‌محمد، خیلی تعجب کرد... گفت بهتره بریم بهداری و اونجا معاینه‌اش کن... من و سعید به محمد کمک کردیم و آروم بلند شد... پشت در بهداری نشسته بودم، سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه داده بودم و زیرلب ذکر می‌گفتم... سعید مدام طول و عرض راهرو رو می‌رفت و میومد... داوود و فرشید سر کارشون بودن و امیر هم تازه نیم‌ساعت بود که رفته بود خونه‌شون... ترجیح دادیم فعلا چیزی بهشون نگیم، چون جز اینکه فکرشون درگیر می‌شد و بیشتر از قبل نگران می‌شدن، سودی نداشت... بالاخره آقای‌عبدی هم اومدن...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ماجرا رو برای آقای‌عبدی تعریف کردم... بعد از کمی فکر کردن گفتن: عیبی نداره، ولی بیشتر از پنج‌دقیقه طول نکشه! خودت هم نظارت کن... + چشم آقا، با‌اجازه... سر تکون دادن و از اتاق بیرون اومدم که داوود و فرشید جلوم سبز شدن! یا‌خدا... حالا به اینا چی بگم؟ فرشید گفت: کجا غیبت زد یهو؟ داوود ادامه داد: چیزی شده؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: رفتم... یه سر به آقا‌محمد زدم... داوود: مطمئنی فقط همینه؟ همیشه با نگاه کردن به چشمام حالم رو می‌فهمید و حرف دلم رو می‌خوند... سرم رو پایین انداختم و با کم‌ترین صدای ممکن گفتم: آره... فرشید: حالش خوب بود؟ آروم سرم رو بالا گرفتم... با یادآوری حرف‌های محمد، بغض بدی به گلوم چنگ زد! + بد نبود... فقط... گفت که... دلش برامون... تنگ شده:) هر دوشون ناراحت شدن... داوود: الهی بمیرم واسه دلش... فرشید: لعنت به من که پاک یادم رفت یه سر به فرمانده‌ام بزنم... لبخند غمگینی زدم و گفتم: این‌طوری نگید بچه‌ها، آقا‌محمد این حرف‌ها رو نزد که غصه بخوریم... فقط... فقط چون دلش گرفته بود، اینجوری گفت... خواست یکم سبک بشه! داوود آهی کشید و سر به زیر، با لبخند تلخی گفت: دل منم براش تنگ شده... رو کرد به فرشید و ادامه داد: بریم ببینیمش... زود گفتم: نه نمیشه! با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کردن... تازه فهمیدم چه گافی دادم، اما حفظ موضع کردم و گفتم: خب... خب داره استراحت می‌کنه... از وقتی این ماجرا پیش اومده، خیلی نتونسته بخوابه! انگار قانع شدن که فرشید گفت: حیف شد، ولی وقتی بیدار شد، حتماً بریم دیدنش... سرم رو تکون دادم و گفتم: ان‌شاءالله، من برم دیگه... فعلا... منتظر عکس‌العمل‌ِشون نشدم و رفتم طرف بهداری... + علی‌آقا الان بهتره؟ سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد... نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: راستش رو بخوای نه! درد قفسه‌سینه و حالت‌تهوع توی این بیماری، نشونه‌هایی خوبی نیست! قلبم تندتر از قبل می‌زد! + ی‍..یعنی باید... بستری بشه بیمارستان؟! ~ فعلآ همین که داروهاش رو سر وقت مصرف کنه و فشارعصبی بهش وارد نشه، کفایت می‌کنه... البته فعلا! اگه خدایی نکرده حالش بهتر نشد، حتماً باید منتقل بشه بیمارستان و زیرنظر پزشک‌متخصص باشه... آهی کشیدم... + سعید هنوز توی اتاقه؟ ~ آره... به زور لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: باشه، ممنون... همون لحظه سعید از اتاق بیرون اومد... چشماش خیس و سرخ بود! سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست... با نگرانی رفتم طرفش و گفتم: چی شده سعید؟؟؟ آروم پلک زد و نگاهم کرد... مردمک چشماش بدجور می‌لرزید! یهو پرید بغلم... خشک ایستاده بودم که بالاخره ازم جدا شد و سرش رو پایین انداخت... - اگه... اگه بدونی... چی شد... دستش رو توی جیبش فرو کرد و... که دستی از پشت روی شونه‌ام نشست... با وحشت چرخیدم عقب... سارا بود، از بچه‌های سایبری... با تعجب گفت: وا... چرا اینجوری می‌کنی؟ نفس راحتی کشیدم... + یهویی اومدی، ترسیدم... ریز خندید و چندتا برگه به سمتم گرفت... + من یه خورده سرم شلوغه، اگه برات زحمتی نیست، این شماره‌ها رو بررسی کن، مورد مشکوکی داشت بهم بگو... ازش گرفتم و نگاه گذرایی بهشون انداختم... + حتماً... لبخندی زد و تشکر کرد... بعد از رفتن سارا، چرخیدم طرف مانیتور... آخه مگه میشه؟ تصمیم گرفتم دوباره بررسی کنم تا مطمئن‌تر بشم! با نوازش‌های دستی، آروم چشمام رو باز کردم... چندبار پلک زدم تا واضح‌تر دیدم... اولش فکر کردم خوابم و رویاست، اما وقتی صداش رو شنیدم، فهمیدم بیدارم و واقعیته! - سلام دُردونه‌من، خوبی بابا؟ بابا‌مجتبی... با همون لباس سبز سپاه و لبخند مهربونش، روی صندلی کنار تختم نشسته بود و دستم رو نوازش می‌کرد... اشکی که توی چشمام جمع شده بود، روی گونه‌هام ریخت... + سلام... بابا‌جانم... بلند شد و منو به آغوش کشید... چشمام رو بستم، سرم رو به سینه‌اش چسبوندم و عطر تنش رو با نفس‌های عمیق به ریه‌هام فرستادم... راسته که میگن آغوش پدر، امن‌ترین آغوش دنیاست... هیچ آغوشی توی دنیا، مثل آغوش یه پدر برای دخترش نمیشه! - دلم واسه بابا‌جانم گفتنات تنگ شده بود... گریه نمی‌ذاشت عادی و بدون مکث صحبت کنم.. + منم... دلم واسه... دُردونه گفتناتون... تنگ شده بود... سرم رو بوسید و ازم جدا شد... - ببخش که دیر اومدم بابا، مأموریت مهمی داشتم... + این چه حرفیه بابا‌جان؟ درک‌تون می‌کنم... با محبت نگاهم کرد و کمی بعد گفت: یه باند قاچاق کالا رو دستگیر کردیم! ریز خندید و ادامه داد: پا قدم دخترت بوده‌ها... همراه با خنده‌های آروم بابا خندیدم... چند لحظه بعد گفت: راستی محمد کجاست؟ با یادآوری اتفاقات امروز، دوباره غم به دلم سرازیر شد... سرم رو پایین انداختم... - چی شده عطیه؟ خدایی نکرده....
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" دستم رو روی هدفون گذاشتم و فایل اول رو پلی کردم... تعجب رو می‌شد توی تک‌تک اجزای صورتم دید! فایل‌صوتی جلسات محرمانه شرکت‌های هسته‌ای! حتی شاید من هم اجازه گوش دادن بهشون رو نداشتم... هدفون رو آروم برداشتم... دستام از استرسِ ناشناخته‌ای که به سراغم اومده بود، خیس عرق بودن و می‌لرزیدن... انگشتای سردم رو روی کیبورد حرکت دادم تا رد آیدی‌ای که این ایمیل‌ها و فایل‌های محرمانه رو برام فرستاده بود رو بزنم که فهمیدم سوخته! از حرص دستم رو کوبیدم روی میز... خداروشکر ضربهٔ آرومی بود و کسی متوجهم نشد... نفس عمیقی کشیدم که چشمم به آخرین پیغامی که فرستاده بود افتاد! - یه کرکس سیاه بینِتونه! ضربان قلبم انقدر بالا رفته بود که حس می‌کردم همه دارن صداش رو می‌شنون... تنها فرمانی که از مغزم گرفتم این بود که برم اتاق آقای‌عبدی و همه‌چیز رو بهشون بگم... سیستم رو خاموش کردم و سریع رفتم اتاق‌شون... بعد از رفتن رسول و فرشید، به طرف اتاق کنترل رفتم... وارد اتاق شدم و بعد از یه سلام و احوال‌پرسی کوتاه با حامد، روی صندلی نشستم... امیر هنوز نیومده بود... نگاهی به ساعتم انداختم که همون لحظه در باز شد و قامت امیر، با صورت و رنگ پریده نمایان! معلوم بود کلی دویده... نفس‌نفس زنان گفت: توی... ترافیک... گیر کردم... دیر که... نرسیدم؟ شروع کرد سرفه کردن... چشمکی به حامد زدم و همون‌طور که سعی می کردم خودم رو ناراحت و کمی عصبی نشون بدم گفتم: متأسفانه دیر رسیدی، آقای‌عبدی اخراجت کردن! آخه چرا انقدر دیر اومدی امیر؟ رفیقِ بیچاره‌ام که خبر نداشت سرکارش گذاشتم سرش رو به در تکیه داد و چشماش رو بست... زیر لب، با ناراحتی گفت: وای... حامد نتونست خودش رو نگه داره و زد زیر خنده... منم همراهی‌شون کردم که امیر خودکاری از روی میز برداشت و پرت کرد سمتم... نتونستم جاخالی بدم و خودکار صاف خورد توی سرم! حامد داشت از خنده ریسه می‌رفت... همون‌طور که با کف دستم پیشونیم رو ماساژ می‌دادم گفتم: هدف گیریت به آقا‌محمد رفته... پشت پلکی نازک کرد و نشست کنار حامد... همون لحظه الکساندر رو آوردن و چند دقیقه بعد هم آقای‌شهیدی وارد اتاق بازجویی شدن... بعد از شوخی‌های داوود و خنده‌های حامد، روی صندلی نشستم و به حامد گفتم: صدا رو بذار روی پخش لطفاً... کاری که گفتم رو انجام داد... کاغذ و قلم رو برداشتم و آماده نوشتن شدم... همین که آقای‌شهیدی نشستن الکساندر گفت: چیه باز؟ این کارای مسخره‌تون چه معنی‌ای میده؟ از تعجب دهنم باز مونده بود... توی بازجویی‌های اولیه انقدر گستاخ نبود! نگاهی به بچه‌ها انداختم و دیدم بعله... اونا هم مثل هم هاج و واج نگاه می‌کردن... اثری از تعجب توی صورت آقای‌شهیدی نبود و همچنان مقتدر و جدی بودن! الکساندر خم شد روی میز و خیلی آروم گفت: نکنه فهمیدین؟! کم مونده بود از شدت بهت و تعجب پس بیفتم! چی داشت می‌گفت؟ منظورش چی بود؟ یعنی واقعاً با جاسوس اصلی ارتباط برقرار کرده؟! با حرفی که زد، تنم یخ کرد! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم... سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو به آرومی بستم... کمی که گذشت، رسول رو صدا زدم... خیلی نامحسوس ازم درخواست کرد که دستبند رو باز کنه، اما مانعش شدم... بعد از رفتنش، شروع کردم به ذکر گفتن... دقایقی گذشت که در باز شد... با دیدن شخص مقابلم، لبخندی زدم... چند تقه به در زدم... - بفرمایید... چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم! بعد از باز کردن چشمام، دستگیره در رو به آرومی پایین آوردم... بعد از ورود به اتاق، در رو بستم... + سلام آقا... - سلام، بشینید... همین که نشستم گفتن: چیزی شده؟ نفس کشیدن برام راحت نبود! + راستش... چطور بگم... از پشت میز بلند شدن و گفتن: اتفاقی افتاده؟! توی ذهنم دنبال کلمات می‌گشتم تا بتونم موضوع رو بهشون بگم... بعد از مکث کوتاهی، آروم‌آروم شروع به تعریف ماجرا کردم... با بهت گفتن: کرکس سیاه؟! سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم... + بله، آخرین پیغامش همین بود! نفسشون رو سنگین بیرون دادن و نشستن پشت میزشون... دستاشون رو بِهَم قفل کردن و همون‌طور که به رو به رو نگاه می‌کردن گفتن: کرکس سیاه... معلومه کارکشته‌ست و خیلی‌خوب تعلیم دیده! کمی جابه‌جا شدم و پرسیدم: جسارتاً، چرا؟! - این دو کلمه کنار هم مفهومِ خاصی رو می‌رسونه که هر کسی معنیش رو نمی‌دونه! بعد از چند لحظه سکوت گفتن: منظور از کرکس، یه غیرِخودیه... یه نفوذی! سیاه هم... کنایه از قدیمی بودن اون نفوذیه... به عبارت دیگه یعنی کسی که توی سازمان نفوذ کرده، یکی از افسرهای قدیمیه سازمانه و سابقه‌کاری زیادی داره! تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم و واقعاً برام عجیب بود! - خانم‌امینی، تا زمانی که نگفتم، هیچ‌کس از موضوع مطلع نمیشه! سر تکون دادم و گفتم: چشم حتماً... - سیستم‌تون رو پاک‌سازی کنید، ممکنه بخوان اطلاعاتی که توی کامپیوتر دارید رو کپی کنن! + انجامش میدم... - ممنون که اطلاع دادید، می‌تونید برید... بلند شدم و بعد از کسب اجازه، از اتاق بیرون رفتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: طاقتم سرآمده‌ست... پس کی تمام می‌شود قصه‌های تلخ زندگیِ من؟! :) کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" چون شیفت نبودم و از قبل مرخصی گرفته بودم، بعد از پاک‌سازی سیستم و خاموش کردنش، وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه... ماشین رو توی حیاط پارک کردم... بعد از بستن در، کیفم رو برداشتم و درِ هال رو باز کردم... + سلاااام بر اهل‌خانه، سفره نعمت خانواده برگشته‌ها... یهو صدای خنده‌های مامان و مرضیه به گوشم خورد! چادرم رو از سرم باز کردم و بعد از تا کردنش به همراه کیف روی اُپن گذاشتم... آروم آروم به طرف پذیرایی که کمی اون‌طرف‌تر بود رفتم... همه بودن و فقط جای من خالی بود... با خنده گفتم: میگم چرا کسی نیومد استقبالم، نگو دارید بدون من گل میگید و گل می‌شنوید... همه خندیدن و بابا با لبخند گفت: خوب شد اومدی، جات خیلی خالی بود سفره نعمت خانواده! حس کردم گونه‌هام داغ شدن! از خجالت سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: شنیدید؟! رضا جواب داد: نه اصلا، ما گوشامونو گرفته بودیم، کلاغا خبر رسوندن... چشم غره‌ای بهش رفتم که باعث خنده‌شون شد... بابا خطاب به رضا گفت: اذیت نکن دخترمو... پشت پلکی برای رضا نازک کردم که رو به بابا گفت: بله دیگه... انقدر نازشو کشیدید که لوس شده... کوسن مبل رو برداشتم و پرت کردم سمتش که روی هوا گرفتش و با خنده گفت: خیلی‌خب، ببخشید... با خنده سر تکون دادم و رفتم توی اتاق... بعد از عوض کردن لباس‌هام، برگشتم و کنار بابا نشستم... بعد از اینکه کلی گفتیم و خندیدیم، به همراه مرضیه رفتیم توی آشپزخونه و مشغول پختن شام شدیم... اذان رو که گفتن، نماز خوندیم و به کمک بقیه سفره رو چیدیم... مشغول غذا خوردن بودیم که با حرفی که بابا زد، غذا پرید توی گلوم! چرخید سمتم... با دیدن چشماش که کاسه خون بود و صورت خیس از اشکش، زبونم بند اومد! با بهت اسمش رو زمزمه کردم... + سعید... قرآن رو بست و بوسید... خواست بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم و گفتم: سعید توروخدا نرو... بخاطر من... دوباره نشست و سرش رو پایین انداخت... نفسم رو آه مانند بیرون دادم... + من... ازت معذرت می‌خوام... نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت... فکری به سرم زد! چون کسی نبود، خیلی یهویی محکم بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدنش... می‌دونستم خوشش نمیاد خیلی ماچش کنی و برای همین این کار رو کردم... چند لحظه که گذشت، کلافه شد و صداش درومد... - رسوووللل... بسههههه... کمی بعد ازش جدا شدم... دستی به صورتش کشید و با تأسف سرش رو تکون داد... خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم: وقتی جواب نمیدی همین میشه دیگه... - خیلی لوسی! + بخشیدی؟ هیچی نگفت و دوباره تکرار کردم: سعید... بخشیدی؟ بالاخره توی چشمام نگاه کرد و گفت: مگه میشه نبخشم؟ مثل همیشه با ذوق ایولی گفتم و بغلش کردم که معترضانه کنار گوشم لب زد: رسول له شدم... ازش جدا شدم و هر دو خندیدیم... چند ثانیه‌ای گذشت که پرسید: بازجویی الکساندر تموم شده؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: نمی‌دونم، ولی اگه تموم بشه بچه‌ها خبر میدن... سر تکون داد و گفت: بریم پایین؟ + بریم... دستم رو گرفت و هر دو با یا‌علی بلند شدیم... سرم داشت منفجر می‌شد! آقای‌شهیدی گفتن: چه شاهدی؟ ~ رابطِ بینمون... × مشخصاتش؟! به صندلی تکیه داد و نفسش رو پر صدا بیرون داد... ~ صابر کیانی، خونه‌اش توی جنوب تهرانه، اما هیچ‌وقت اونجا با کسی قرار نمی‌ذاره! دوشنبه‌ها، ساعت پنج‌عصر، توی پارک ملت همدیگه رو می‌بینن... آقای‌شهیدی چندتا سوال دیگه پرسیدن و بعد به دوربین اشاره کردن که رضا وارد اتاق بازجویی شد... چند دقیقه بعد از رفتن الکساندر، آقای‌شهیدی اومدن توی اتاق... با نا‌امیدی نگاهشون کردیم که لبخند کم‌رنگی زدن و گفتن: نگران نباشید... اگه خدا بخواد، بی‌گناهی محمد ثابت میشه! حتی با وجود شاهد و مدراکی که بر علیه‌شه... حق با آقای‌شهیدی بود، نباید نا‌امید می‌شدیم... رو کردن به من و پرسیدن: رسول کجاست؟ + فکر کنم نمازخونه باشه آقا... × خیلی‌خب، پس برو دنبالش و بهش بگو مشخصات کامل صابر کیانی رو دربیاره، گزارشش رو می‌خوام! + چشم... سر تکون دادن و بعد از گفتن خسته نباشید، از اتاق بیرون رفتن... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" همین که رفتیم بیرون داوود جلومون سبز شد! رنگش پریده بود... + چی شده؟ چرا رنگ و رو نداری؟ بزاقش رو قورت داد و گفت: بریم پای سیستمت، میگم بهتون... اینبار سعید پرسید: مربوط به بازجوییِ الکساندره؟! داوود سرش رو تکون داد و گفتم: خیره ان‌شاءالله، بریم پایین... دستم رو به سرم گرفتم و نشستم روی صندلی... داوود با نگرانی گفت: رسول خوبی؟ سرم رو تکون دادم... باورم نمی‌شد... انگار همه‌چیز داشت دست به دست هم می‌داد که بی‌گناهی آقا‌محمد ثابت نشه! سعید نفسی عمیق کشید و گفت: پس با این حساب باید بریم سروقت آقای‌کیانی! مشغول صحبت با فرشید بودم که در اتاق زده شد! + بفرمایید... در به آرومی باز شد و آقای‌عبدی اومدن توی اتاق... فرشید بلند شد و هر دو سلام کردیم... به گرمی جواب‌مون رو دادن... خواستم بشینم که مانع شدن... فرشید گفت: با اجازتون من برم یه سر به بچه‌ها بزنم... آقای‌عبدی تایید کردن و از اتاق بیرون رفت... - بهتری؟ با شنیدن صداشون، آروم سر بلند کردم و لبخند کم‌رنگی زدم... + شکر... شما خوبید؟ دستشون رو روی دستم گذاشتن و گفتن: وقتی باعث و بانی این اتفاقات پیدا بشه، حال منم خوب میشه! یهو نگاه‌شون رنگ تعجب گرفت! - محمد... این... خیره به چشمام ادامه دادن: چرا این کارو کردی؟ + آقا من... کاری رو کردم که قانون گفته! لبخند تلخی مهمون لب‌هاشون شد... - خوشحالم که پسر مصطفی مثل خودشه! سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: لطف دارید آقا... چند لحظه‌ای که گذشت گفتن: از سازمان تماس گرفتن... حس کردم رنگ از رخسارم پرید! آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم: چ‍..چی گفتن... آقا؟! نفس‌شون رو آه مانند بیرون دادن و... مامان فوری برام آب ریخت و داد دستم... کمی که خوردم، بهتر شدم و لیوان رو گذاشتم روی میز... بابا با نگرانی گفت: چی شدی بابا؟ آروم گفتم: خوبم... مرضیه نگاه شیطنت‌آمیزی بهم انداخت و طوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: رنگِ رخساره خبر می‌دهد از سرِ درون! تند سرم رو به طرفش چرخوندم و اخمی کردم... آروم پام رو به پاش کوبیدم که آخِ ریزی گفت و خنده‌ی آرومی کرد... بابا دوباره گفت: پرسیدم از آقای‌رضایی چه خبر؟! نفسی گرفتم و گفتم: خبر خاصی ندارم... - هنوز سَرِ حرفی که زده هست؟! سرم رو پایین انداختم... حس می‌کردم از خجالت سرخ شدم! با صدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم: ب‍..بله... رضا با خنده گفت: امیدوارم پشیمون نشن... سرم رو بالا آوردم و نگاه پر از حرصی نثارش کردم... چون چیزی دم‌دستم نبود، آروم لب زدم: دارم برات! لبخنده‌ش کش اومد و چشمکی زد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم و جلوی در اتاق آقای‌عبدی ایستادم... بخاطر دویدن نفسام به شماره افتاده بود! کمی که حالم جا اومد، ضربه‌ای به در زدم. آقای‌عبدی سرشون رو بلند کردن و با دیدن من گفتن: بیا تو.. رفتم داخل و بعد از بستن در، زیرلب سلامی کردم که آروم جوابم رو دادن... به صندلی اشاره کردن و گفتن: بشین! آروم نشستم و نفسم رو آهسته بیرون فرستادم. پوزخند کم‌رنگی زدن و گفتن: میری دیدنِ محمد و به ما نمیگی؟! سرم رو با شدت بالا آوردم! حس کردم گردنم رگ‌به‌رگ شد و رنگم پرید. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: آقا... من... سرمو پایین انداختم و به سختی لب زدم: شرمنده‌ام! بلافاصله بعد از حرف من، با لحن محکمی گفتن: شرمندگیت فایده‌ای نداره آقا‌رسول! فکر می‌کنی فقط تو نگران محمدی؟ نفس عمیقی کشیدن، حس کردم لحن و صداشون کمی آروم‌تر شد! - محمد برای همهٔ ما عزیزه، اما این دلیل نمیشه قانون رو زیر پا بذاریم یا فکر کنیم تافته جدا بافته‌ایم! نفسی گرفتم و همون‌طور سر به زیر گفتم: بله، حق با شماست.. من اشتباه کردم! بعد از مکث کوتاهی لب زدن: حالش چطور بود؟ + بد نبود، فقط... حس کردم کم‌کم داره دلسرد میشه! ابروهاشون بالا پرید! - دلسرد؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم: ببخشید که انقدر رک و صریح میگم.. اما خب... منم اگه جای محمد بودم، نا‌امید می‌شدم! لبام رو تر کردم و کمی جدی‌تر از قبل ادامه دادم: آقا الان نزدیک به یک هفته‌ست محمد توسط سازمان بازداشت شده.. توی این یک هفته به هیچ چیز خاصی نرسیدیم که بتونه گره‌ای از پرونده باز کنه و به اثبات بی‌گناهی محمد کمک کنه! خب محمدم آدمه، مگه چقدر تحمل داره آقای‌عبدی؟ اونم تا یه جایی می‌تونه صبور باشه و تحمل کنه! خیلی سخته بهت تهمت بزنن، متهمت کنن و بعدشم دستگیر بشی، اونم به گناهِ نکرده! سخته از خانواده‌ات دور باشی، دقیقاً وقتی که بچه‌ات به دنیا اومده و حال خوشی نداره! درد داره وقتی عزیزترین آدمای زندگیت بهت نیاز دارن، کنارشون نباشی! حرف‌های آخرم همراه با بغض بود، خیلی سعی می‌کردم بغضم نشکنه و گریه نکنم... چند ثانیه‌ای اتاق توی سکوت مطلق فرو رفت، بالاخره صدای آروم آقای‌عبدی به گوشم خورد که گفتن: می‌تونی بری! زیرلب با‌اجازه‌ای گفتم، بلند شدم و از اتاق زدم بیرون... دستی لای موهام کشیدم، گوشیم رو از جیبم درآوردم و روشنش کردم. هر کدوم از بچه‌ها نزدیک به ده‌بار باهام تماس گرفته بودن! بیشترین تماس، متعلق به داوود بود، هر چند مطمئن بودم اگه آقا‌محمد بیرون بود، بیشترین تعداد تماس رو از اون داشتم! آهی کشیدم و شمارهٔ سارا رو گرفتم، بعد از داوود سارا دومین نفری بود که کلی باهام تماس گرفته بود. - به‌به، سلام آقا‌رسول! با شنیدن صدای قشنگش که البته رنگِ دلخوری داشت، لبخند کم‌رنگی روی لبام نقش بست.. راهمو سمت نمازخونه کج کردم. + سلام عزیزم، حالت خوبه؟ همون‌طور که حدس می‌زدم، دلخور گفت: می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم؟ چرا گوشیت خاموش بود رسول؟ دلم هزار راه رفت! وارد نمازخونه شدم و بعد از بستن در گفتم: شرمندتم سارا‌جان، باور کن عمدی نبود! مجبور شدم موبایلمو خاموش کنم... گوشه‌ای نشستم، لحنش آروم‌تر شد و گفت: دشمنت شرمنده باشه، عیب نداره.. فقط لطفاً از این به بعد اگه خواستی موبایلتو خاموش کنی، قبلش خبر بده نگران نشم! ریز خندیدم و گفتم: چـشـم، فدای مهربونیت بشم من... مثل خودم خندید و خدا نکنه‌ای گفت. بعد از چند دقیقه صحبت و توصیه‌های دوباره‌مون، خداحافظی کردیم.. سرمو به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. به دلم افتاده بود همین روزا این ماجرا درست میشه.. توی همین فکرا بودم که سعید وارد نمازخونه شد! بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: کجا رفته بودی تو؟ + میگم بهت، چیزی شده؟ - جلسه داریم! دستشو گرفتم و آروم بلند شدم.. + بریم... دو روزی می‌شد برگشته بودم سایت و به طور جدی تمرکزم روی کارم بود.. خداروشکر جو خانواده آروم‌تر شده بود و خیال من هم از بابت‌شون راحت‌تر... آقای‌عبدی ماجرای وجود جاسوس رو توضیح داده بودن و امروز یه جلسه مهم داشتیم! میزم رو مرتب کردم و رفتم اتاق کنفرانس... بعد از کسب اجازه و ورود، روی صندلی نشستم و آروم سرم رو بالا گرفتم.. برای لحظه‌ای نگاهم به آقایی خورد که کنار آقای‌عبدی نشسته بودن... چهره‌شون خیلی برام آشنا بود، کمی که دقت کردم شناختم‌شون! ولی چطور امکان داشت؟ ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، رفتم توی بیمارستان... این مدت انقدر رفتم و اومدم که شناخته شده بودم و کسی کاری باهام نداشت! مستقیم رفتم اتاقش... محمد گفته بود براش اتاق جدا بگیریم که راحت بتونیم رفت و آمد کنیم. دخترکم آروم خوابیده بود، موهای خرماییش دیوونه‌ام می‌کرد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آقای جواد کرمی! چطور امکان داشت؟ یعنی ایشون هم مثل من انتقالی گرفته بودن؟ چیزی که بیشتر باعث تعجبم می‌شد این بود که برعکس من، آقای‌کرمی خیلی غافلگیر نشدن... با شنیدن صدای آقای‌عبدی، به خودم اومدم و حواسم رو بهشون دادم.. - ایشون آقای جواد کرمی هستن، یکی از نیروهای متخصص و با سابقه در شرق کشور! به دلایلی به تهران منتقل شدن و بعد از تأیید سازمان قرار بر این شده که ایشون به عنوان کارشناس پرونده مدتی رو در کنار ما باشن و با هم به بررسی ماجرای وجود باگ در سایت بپردازیم! نفسی گرفتن و ادامه دادن: به واسطهٔ توضیحات من تا حدودی با همه‌تون آشنایی دارن، امیدوارم با همکاری هم و با توکل بر خدا بتونیم هر چه زودتر این پرونده رو هم با موفقیت به پایان برسونیم! امروز بعد از مدت‌ها راضیه‌خانم اومده بودن سایت و سر جلسه هم حاضر شدن... حضور مرد غریبه توی جلسه حس خوبی بهم نمی‌داد! نگاه‌های متعجب راضیه‌خانم به همون مرد بیشتر اذیتم می‌کرد! یعنی همدیگه رو می‌شناختن؟ جواد کرمی... بعد از اینکه آقای‌عبدی معرفی‌شون کرد احساسات منفی بهم وارد شد! بی‌هوا پرسیدم: آقای‌عبدی واقعا دل‌تون اومد برای محمد جایگزین انتخاب کنید؟! سعید که کنارم نشسته بود طوری که کسی نفهمه یدونه زد به پهلوم که سکوت کنم! با اخم ازش رو گرفتم و دوباره به آقای‌عبدی و آقای‌کرمی نگاه کردم... آقای‌عبدی لبخند خیلی محوی زدن و گفتن: داوودجان خودت می‌دونی حرفی که زدی کاملا اشتباهه! آقای‌کرمی فقط قراره کمک‌مون کنن تا مدارک سازماندهی بشه و پرونده یه بازپرس داشته باشه... اومدم چیزی بگم که صدای زنگ موبایلی مانع شد! آقای‌کرمی گوشیشو از جیبش بیرون آورد و بلند شد و گفت: ببخشید، من اینو جواب بدم برمی‌گردم! بعد از تایید آقای‌عبدی و رفتنش، رسول دلخور گفت: آقای‌عبدی شما مافوق مایید، هر تصمیمی بگیرید ما اطاعت می‌کنیم، اما جسارتاً بهتر نبود قبل از اینکه برای محمد جانشین انتخاب کنید به ما هم اطلاع بدید؟ حس کردم عصبی شدن، چشماشون رو محکم روی هم فشردن و گفتن: نمی‌خوام این بحث بیشتر از این ادامه پیدا کنه، حتما صلاح دیدم که این‌کار رو کردم! درضمن آقارسول... هیچ‌کس حق نداره جانشین محمد باشه! رسول این‌بار با حرص گفت: واقعاً؟ باشه، پس اگه این‌طوره این آقا حق نداره پاشو بذاره توی اتاق محمد! سعید سرزنش‌وار اسمشو صدا زد که رسول با عصبانیت گفت: سعید فکر کنم خیلی دلت می‌خواد یکی بیاد جای آقامحمد و بهت امر و نهی کنه! آقای‌عبدی نفس عمیقی کشیدن و گفتن: رسول لطفاً جلسه رو ترک کن! نگاهی به رسول کردم که بعد از مکثی کوتاه لب زد: ببخشید آقای‌عبدی احترام‌تون واجبه، ولی فکر می‌کنم اونی که باید بره من نیستم! راضیه‌خانم ببخشیدی گفتن که توجه‌ها به سمت‌شون جلب بشه، وقتی همه ساکت شدن گفتن: آقای‌کرمی توی بجنورد مافوق بنده بودن، من حدود چهارسال توی تیم‌شون کار کردم، به اون بدی که فکر می‌کنید نیستن... فکر نمی‌کنم به جایگاه آقامحمد هم چشم‌داشتی داشته باشن! ناخودآگاه اخمام توی هم رفت، نمی‌دونم چرا از اینکه ازش حمایت می‌کردن حرصم گرفته بود.. + راضیه‌خانم فکر کنید درغیاب دوست‌تون یکی رو بذارن جای ایشون! چه حسی بهتون دست میده؟ حس کردم اخم کردن.. ~ قطعاً اول شرایط رو می‌سنجم، و بعد قضاوت می‌کنم آقای‌رضایی! نمی‌دونم چرا حس کردم آقای‌رضایی رو محکم و باطعنه گفتن... کمی که به مغزم فشار آوردم فهمیدم ماجرا از چه قراره! راضیه‌خانم چی بود وسط جمع گفتم؟ حس کردم سرخ و سفید شدم، حسابی گرمم شده بود! زیرلب ببخشیدی گفتم و بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: بیچاره‌تر از عاشق ِ بی‌صبر کجاست؟ کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست! درمان ِ غم ِ عشق نه صبر و نه ریاست، در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست(: - مولانا کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ماگ نسکافه رو برداشتم، به میز داوود نزدیک شدم و لبخند به لب دست روی شونه‌اش گذاشتم. + آقا‌داوودِ ما چطوره؟ نیم‌نگاهِ با اخمی بهم انداخت، نفسی پر حرص و عمیق کشید و چیزی نگفت. «صبور باش فرشید، صبور! هر چی به محمد گفتی، صبوری به خرج داد و تحمل کرد. حالا نوبت توعه که صبور باشی!» نفسی گرفتم و لبخندم رو عمیق‌تر کردم، ماگ رو روی میزش گذاشتم و فشارِ دستی که روی شونه‌اش بود رو بیشتر کردم. + دیدم چندبار خمیازه کشیدی، گفتم شاید خسته باشی. اینو آوردم بخوری سرحال بشی! پوزخندِ ریزی زد و دوباره همون نیم‌نگاه رو بهم انداخت، طوری که فقط خودم و خودش بشنویم لب زد: خودت بخور جون بگیری، راحت‌تر قضاوت کنی! لبخندم محو شد و بغض به گلوم هجوم آورد، بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم ازم دل‌چرکین بود. به سختی خودم رو کنترل کردم و لب زدم: من... من باید چیکار کنم که تو باور کنی پشیمونم؟ سرش رو چرخوند طرفم و زل زد توی چشمام.. - استعفا بده، از اینجا برو! فقط در این صورتِ که باورم میشه واقعاً پشیمونی.. حس کردم قلبم از تپش افتاد. به من گفت برم؟ فقط در حد چند ثانیه به حرفش فکر کردم، خب... شاید واقعاً حق با داوود باشه! یه لحظه خودم از حرفی که زدم هنگ کردم، مغزم قفل کرد! فرشید مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه با صدای آروم و لرزون گفت: باشه، میرم! تا اومدم حرفی بزنم رفت، از روی صندلیم بلند شدم و خواستم برم دنبالش که چشمم افتاد به خانم‌امینی! خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم و به نظرم حالا که خیالم از بابت آقا‌محمد راحت شده بود، می‌تونستم حرف دلمو بزنم تا شاید از این بلاتکلیفی در بیام. ولی فرشید..؟ نگاه سرگردون و درمونده‌ام بین‌شون جابه‌جا می‌شد، آخر دلم به عقلم فرمان داد که ناخودآگاه قدم‌هام به طرف میز خانم‌امینی کج شد. لحظه‌ای که بهشون رسیدم بلند شدن! آروم صدا زدم: خانم‌امینی؟ بعد از خاموش کردن سیستم، چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم که صدایی از پشت سر به گوشم رسید! - خانم‌امینی؟ صدای آقای‌رضایی بود، مردد چرخیدم عقب و نیم‌نگاهی بهشون انداختم. آروم سلام کردن و جواب‌شون رو دادم، قدمی جلو اومدن و خیلی آروم گفتن: می‌خواستم اگه میشه، بریم توی محوطه... باهاتون صحبت کنم! + آخه... سریع حرفم رو قطع کردن. - قول میدم خیلی طول نکشه.. مکث کردم که با لحن ملتمسانه‌ای گفتن: خواهش می‌کنم! نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور سر به زیر گفتم: بسیارخب... با فاصله روی نیمکت نشستیم، چند لحظه که گذشت گفتن: می‌خوام بدونم... نظرتون راجع‌به من چیه؟ متعجب از سوال یهویی و غیرمنتظرشون سر بلند کردم و گیج لب زدم: چی؟ دست‌هاشون رو توی هم قفل کردن و نگاه‌شون رو به زمین دوختن. - ببینید، من از بلاتکلیفی متنفرم! این مدت هم بخاطر اتفاقاتی که افتاد نتونستم باهاتون صحبت کنم، وگرنه زودتر از اینا صبرم تموم می‌شد! می‌خوام... می‌خوام از این سرگردونی نجات پیدا کنم! می‌خوام بدونم... نسبت به من... چه حسی دارین؟ صورتم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت، چادرم رو توی مشتم فشار می‌دادم. سرم رو پایین انداختم، چی باید می‌گفتم؟ بعد از چند لحظه، چشمامو بستم و نفسی گرفتم. بالاخره گفتم: من... من همهٔ این مدت... داشتم فکر می‌کردم! اینو میگم که یه وقت فکر نکنید بی‌خیال بودم و... احساسِ شما برام اهمیتی نداشته.. نه! من فقط... فقط می‌خواستم تصمیمی که می‌گیرم، آینده خودم و شما رو... تباه نکنه! به هر حال... بحث یک عمر زندگیه! مکث کردم تا اگه حرفی دارن بزنن، ولی هر چی منتظر موندم چیزی نگفتن. آروم سر بلند کردم و... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
مرضیه دستم رو کشید و رفتیم توی آشپزخونه، با اخم ریزی آروم گفتم: چه خبرته؟ نیم نگاهی به بیرون انداخت و با لبخندی دندون‌نما جواب داد: عروس‌خانوم باید توی آشپزخونه بمونه تا صداش کنن! لبخند زدم و سر تکون دادم. + دیوونه، خب تو چرا نمیری بیرون؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: اومدم که به عروس‌خانوم کمک کنم! قوری رو برداشتم و همون‌طور که توی فنجون‌ها چای می‌ریختم گفتم: انقدر نگو عروس‌خانوم، هنوز که چیزی معلوم نیست! صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم که داشت جلوتر میومد، حس کردم پشت سرم ایستاد. آروم کنار گوشم پچ زد: چیزی معلوم نیست و رنگ و روت پریده؟ می‌خوای بگی من خواهر خودمو نمی‌شناسم؟ فکر کردی نمی‌دونم از استرس و شاید هیجان تپش قلب گرفتی؟ تازه، دستاتم داره می‌لرزه! کلافه قوری رو روی کابینت گذاشتم و گفتم: مرضیه‌جان، برو پیش بقیه لطفاً.. من کمک نمی‌خوام! دستاش رو به علامت تسلیم بالا گرفت. - باشه آروم، ولی من که می‌دونم به قول مامان: تو هم دلت گیره! حتماً فهمید اگه بیشتر بمونه براش بد میشه که بعد از تموم شدن حرفش سریع از آشپزخونه بیرون زد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، حق با مرضیه بود. ضربان قلبم بالا رفته بود و دستام هم می‌لرزید! دوباره قوری رو برداشتم و بقیهٔ فنجون‌ها رو هم پر کردم. - مائده‌جان، مادر... بیا دخترم! با شنیدن صدای مامان، دوباره تپش قلب گرفتم. قوری رو سر جاش گذاشتم و بعد از مرتب کردن چادرم، سینی رو برداشتم و با بسم‌اللهی زیر لب بیرون رفتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" چند دقیقه بعد از اومدن خواهر مائده‌خانم، خودشون هم با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومدن. ناخودآگاه لبخند ریزی زدم، سرم رو پایین انداختم که تابلو نشه. به همه چای تعارف کردن و بالاخره رو به روی من ایستادن، تپش قلبم بیشتر شده بود! - بفرمایید.. با شنیدن صداشون آروم سر بلند کردم، فنجون چای رو برداشتم و بعد از تشکر کوتاهی دوباره سرم رو پایین انداختم. سر به زیر کنار مادرشون نشستن. بعد از چند دقیقه صحبت مامان نگاهی به بابا انداخت و وقتی رضایت رو توی چشماش دید، رو کرد به پدر و مادر مائده‌خانم و گفت: اگه اجازه بدید، این دوتا جوون برن یه گوشه صحبت کنن و سنگاشونو با هم وا بکنن! مامان و بابا نگاهی بهم انداختن، بابا به نشونهٔ رضایت سر تکون داد و مامان با لبخندی رو بهم گفت: دخترم، آقا‌داوود رو راهنمایی کن اتاقت! زیرلب چشمی گفتم و آروم ایستادم، آقا‌داوود بعد از کسب اجازه از پدر و مادرشون بلند شدن و جلوتر اومدن. راه افتادم و ایشون هم پشت سرم، در اتاق رو باز کردم و خواستم تعارف کنم که زودتر از من گفتن: اول شما بفرمایید، خانم‌ها مقدم‌ترن! ناخواسته لبخندی روی لبم نشست که سریع جمعش کردم و وارد اتاق شدم و بعد از من ایشونم اومدن داخل.. روی صندلی میز کامپیوترم نشستم و آقا‌داوود هم روی تخت نشستن. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت که بالاخره تک‌سرفه‌ای کردن و گفتن: خب... راستش من اصلا مقدمه‌چینی بلد نیستم! اگه یه ذره یهویی رفتم سر اصل مطلب بخاطر همینه.. سری تکون دادم، نفس عمیقی کشیدن و ادامه دادن: من وضعیت مالی آنچنانی ندارم، کل سرمایه‌ام یه ماشینه و یه پس‌انداز کوچیک که میشه باهاش یه خونهٔ نقلی اجاره کرد. کارمم که... خودتون بهتر می‌دونید، ممکنه امروز باشم و فردا نباشم! همون‌طور که سرم پایین بود و با انگشتام بازی می‌کردم گفتم: شاید حرفی که می‌زنم از نظرتون شعار باشه و باور نکنید، اما مال دنیا برای من ارزش زیادی نداره! شغل‌تون هم که حرفهٔ خودمه، خیلی خوب می‌شناسمش و مشکلی باهاش ندارم. چون معتقدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمی‌افته! پس از این بابت نگرانی‌ای ندارم. چیزی که خیلی برام مهمه، اعتقادات و باورهای طرف مقابلمه به اضافهٔ اخلاق و شخصیتش.. به هر حال از قدیم گفتن: کبوتر با کبوتر، باز با باز! نفسی گرفتم و آروم‌تر ادامه دادم: عشق و علاقه خیلی مهمه برام، دلم می‌خواد عشقِ بین خودم و همسرم واقعی و دوطرفه باشه که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نتونه بین‌مون فاصله بندازه! نیم‌نگاهی به آقاداوود انداختم که با دقت به صحبت‌هام گوش می‌دادن، دوباره سرم رو پایین انداختم. + احترام هم به اندازهٔ عشق و علاقه برای من حائز اهمیته! از بی‌احترامی و پرخاشگری فراری‌ام.. به نظرم صحبتِ آروم و منطقی تأثیرش خیلی بیشتره! دیگه ادامه ندادم، همهٔ اون چیزایی که توی دلم بود رو گفتم. آقاداوود نفسی تازه کردن و گفتن: حرفاتون درسته، عشق و علاقه و احترام فاکتورهای مهمی توی زندگی هستن! و علاوه بر همهٔ این‌ها، من دلم می‌خواد همسرم واقعاً همراهم باشه! توی سختی و آسونی و پستی و بلندی‌های زندگی کنارم باشه و ازم حمایت کنه. لبخند کم‌رنگی زدم. + بله، حتماً همین‌طوره! زندگی با همین پستی بلندی‌هاشه که شیرینه:) چند لحظه سکوت شد و بعد آقاداوود به آرومی پرسیدن: چیز دیگه‌ای مونده که بخواید بگید؟ من همهٔ حرفام رو زدم، اگه مسئله‌ای هست بفرمایید! لبه‌های چادرم رو توی دستم گرفتم. + نه، حرفِ دیگه‌ای ندارم. هر چیزی که لازم بود رو بهتون گفتم! با صدای خیلی آرومی گفتن: و جواب‌تون؟ لبخندی روی لبام نقش بست، حس می‌کردم گونه‌هام سرخ شدن و گرمم بود. آروم بلند شدم که آقاداوود هم ایستادن. + به نظرم بهتره بریم بیرون، خانواده‌ها منتظرن! - بله حتماً.. رفتیم طرف در، این‌بار هم اول من و بعد آقاداوود از اتاق خارج شدیم. با صدای بستن در همه چرخیدن طرف‌مون! مادر آقاداوود با لبخند گفتن: دهن‌مون رو شیرین کنیم دخترم؟ لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم که با ذوق ادامه دادن: پس مبارکه! لبخند برای لحظه‌ای از روی لبام کنار نمی‌رفت، بعد از جواب مثبت مائده صیغهٔ محرمیتی بین‌مون خونده شد و قرار شد دوماه دیگه که مصادف بود با ولادت حضرت‌زینب ۜ یه عقد کوچیک بگیریم. مامان با خوشحالی گفت: ولی چقدر انگشتر نشون بهش میومدا، انگار برای خودش ساخته بودن! لبخندم عمیق‌تر شد، حق با مامان بود. واقعاً به دستش میومد. بالاخره رسیدیم خونه، ماشین رو پارک کردم و گفتم: شما برید داخل، من میرم بنزین بزنم برمی‌گردم.