📚 دیروز یه کتاب میخوندم رسیدم به داستانی که مو به تنم سیخ کرد! این داستان مثل یه فانوس ذهنمو روشن کرد!شایدم خاموش... نمیدونم... داستانی درباره‌ی یه آدم کش مخفوف که مثل آب خوردن آدم میکشت بود. در وصفش کافیه اینو بگم وقتی که پلیس راه ازش درخواست میکنه که گواهینامه رانندگیشو بهش نشون بده اون خیلی آروم و ریلکس دستشو زیر کتش میبره و بعد به جای گواهینامه تفنگی بیرون میاره و بدون گفتن حتی یه کلمه گلوله ای توی مغز پلیس بخت برگشته میزنه... راحت و آسوده... چند روز بعد وقتی ۱۵۰ تا پلیس خونشو محاصره میکنن و اونجارو گلوله بارون میکنن جون سالم به در میبره و با خونش روی یه ورق کاغذ مینویسه : در زير يقه چپ كت من دلي خسته اما مهربان هنوز مي تپد ، دلي كه هرگز به قصد آزار ديگران نتپيده است. بلاخره میگیرنش و یه مدت بعد با صندلی الکتریکی اعدام میشه اما سوال مهم اینجاست میدونی جمله ی آخرش چی بوده؟ بعد منو تو توقع داریم آدما اشتباهاتشونو بفهمنن و تصحیح کنن @Harf_Akhaar