💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 گوشی‌اش زنگ می‌خورد. با دیدن شماره‌ی خصوصی به امیر نگاه می‌کند. سر تکان می‌دهد و گوشی را به طرفش می‌گیرد. -تو جواب بده. با نگاه ریز شده گوشی را می‌گیرد، بشری فقط صدای امیر را می‌شنود. -بله؟ -شما وظیفه‌ای نداری. -خانم علیان خودش میگه بادیگارد نمی‌خوام. -وقتی گوشی رو میده به من یعنی خودش نمی‌خواد حرف بزنه. -راحت نیستیم کسی همه جا همرامون بیاد. دستش بین مو‌هایش می‌رود و این یعنی حوصله‌اش رو به اتمام است. انگشت‌هایش بین موهایش می‌مانند و نگاهش در نگاه بشری قفل می‌شود. -خودم عرضه دارم که مواظب خانمم باشم. بشری کلافه روی برمی‌گرداند، این بحث تکراری حوصله‌اش را سر برده است. حق را، هم به سازمان می‌دهد هم به خودشان. از وقتی عقد کرده بودند حضور محافظ برایش غیرقابل تحمل بود. نه می‌خواستند و نه می‌توانستند سنگینی نگاهی را روی دوش خود بکشند و سازمان هم زیر بار حذف محافظ نمی‌رفت. -درخواست کتبی هم می‌ذاریم. -همه‌ی حرفا به گوششون رسیده دیگه چی رو باید بگم. تماس را قطع می‌کند و گوشی را به بشری برمی‌گرداند. پرده‌ی خستگی صورتش را پوشانده و دیوانه‌ای به نام بشری دلش برای همین صورت خسته هم می‌رود. -چی شد؟ -میگه ما رو قال می‌ذارید ولی نمی‌دونید من چند بار به خاطر این کار شما توبیخ شدم. -ای وای! برا اون بیچاره هم بد شد! امیر چرا کوتاه نمیان؟! -راضیشون می‌کنم. تو جایی دیگه هست بخوای بری؟ -نه دیگه. بریم خونه مامانت. تا رسیدن به چنچنه، به تماشای شهر پاییز گرفته‌ که لباس زرد و نارنجی و اُخرایی تنک به تن درخت‌هایش نشسته می‌نشیند. نسرین خانم‌ نیم‌لیوان‌ها را از چای پر می‌کند. -انگار به دلم افتاده بود ناهار بیشتر درست کردم! بشری سینی را برمی‌دارد که بیرون ببرد و هنوز وارد سالن نشده که امیر یک چای با قند برمی‌دارد. -کی ناهار خواست مامان! اومدم خودت رو ببینم. حاج سعادت مداد و پاک‌کن را لای مجله‌اش می‌گذارد و چایی دوم را او برمی‌دارد. -دستت درد نکنه عروس! بشریم هربان نگاهش می‌کند، همان‌طور که به سیدرضا نگاه می‌کرد. -نوش جان! ترجیح می‌دهد اول دوش بگیرد بعد چایی بخورد. سینی را روی اپن آشپزخانه می‌گذارد. چشم‌های امیر بسته شده و چرت می‌زند. نسرین‌خانم آهسته می‌گوید: -میگه اومدم خودت رو ببینم. ننشسته چشماش رو هم رفت! حوله‌ی امیر را دور سرش می‌پیچد و از حمام بیرون می‌آید. برای خودش چایی می‌ریزد متوجه‌ی نگاه نسرین خانم می‌شود. نگاهی که رنگ عوض کرده است. امیر روی کاناپه دست به دست می‌شود و نسرین‌خانم مثل این‌که کشف بزرگی کرده باشد، می‌پرسد: -تو دکتر میری؟ مردمک‌هایش سریع می‌چرخند. سرتاپای نسرین خانم را منتظر جواب می‌بیند. چرا رنگ نگاهش مثل آدم‌های دزد گرفته است؟ یا بشری چنین فکر می‌کند! -آره. چطور؟! -واسه بچه؟! راه فراری نمی‌بیند. خلع سلاح شده است جلوی مادرشوهری که مثل شرلوک هلمز دقیق نگاهش می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد. -آره خب. -یعنی تو بچه‌دار نمی‌شی؟! -نه! نگاه نسرین این بار آشفته می‌شود و قبل از این‌که حرف دیگری بزند. بشری می‌گوید: -یعنی نه این‌که بچه‌دار نمی‌شیم. -پس چی مادر؟ جلوی حاج‌سعادت خجالت می‌کشد. سرش را پایین می‌اندازد. -گفتیم بریم که اگه مشکلی هست همین اول کار رفعش کنیم. نسرین‌خانم هنوز مات نگاهش می‌کند. چرا امروز این نگاه مدام رنگ عوض می‌کند و مثل حصار من را احاطه کرده؟! اصلا شما از کجا فهمیدی! -حمام که بودی گوشیت زنگ خورد. مجبور شدم تا امیر رو بیدار نکرده جواب بدم. گفت از مطب دکتر پرواز تماس می‌گیره! نگاهش سر می‌خورد روی کیفش که روی جاکفشی‌ است. چهره‌اش در هم می‌شود. خب مادر من نمی‌خواست که حتما جواب بدید، صداش رو قطع می‌کردید! گوشی‌اش را برمی‌دارد و زیر بدرقه‌ی نگاه نافذ مادر امیر و حاج سعادت به اتاق می‌رود. آخرین شماره‌ی تماس‌های اخیر را لمس می‌کند و صدای ناز همان منشی به قول بشری ملوس در گوشی می‌نشیند. -علیان هستم. تماس گرفته بودید. -عزیزم فردا یه کنسلی داریم. می‌تونی به جاش بیای؟ -میام. ناهار را زیر نگاه مثلا کنترل‌ شده‌ی نسرین خانم می‌خورند. نگاهی که روی صورت امیر و بشری در گردش است. امیر با تعحب می‌پرسد: -طوریه مامان؟ -نه! چطور؟ -نگاه نگاه می‌کنی. لقمه‌مون رو می‌شمری؟! می‌گوید و می‌خندد و بشری دلش می‌خواهد قربان صدقه‌اش برود. از همان‌ها که وقتی در جمع هستند، اتوماتیک‌وار روی زبان دلش جاری می‌شوند. نسرین دلخور به امیر می‌گوید: -خجالت بکش! و بشری دلش می‌خواهد که لقمه‌هایشان را می‌شمردند ولی از دکتر رفتنشان باخبر نمی‌شدند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯