🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۶
نستوه:
غروب بود. با بروبچهها رفتیم حرم. شلوغی حال نمیکردم. فلنگ را بستم. تو صحن قدس یک جای دنج نشستم. میخواستم با امام رضا خلوت کنم. هر کار میکردم این دختره میآمد جلوی چشمم. لامصب حواس برایم نگذاشتهبود. دلم میخواست ببینمش. مثلا آن دختر که لیوان برداشت آب بخورد. دلم میخواست هماو باشد. قد و قوارهش نمیخورد. او بلندتر بود.
مامان زنگ زد. جواب دادم: سلام. خوبی مامان؟
_سلام قربون قد و بالات برم. زیارت قبول.
مگر آن دختره جلوی چشمم کنار میرفت که زیارت کرده باشم؟
_روزی شما باشه.
_خدا از زبونت بشنفه. نرگسم میبینی؟
_نه.
_ازش احوالتو پرسیدم. گفت روز حرکت که دیدتت!
سر تکان دادم. باز گفت: ناسلامتی تو کاکوی بزرگترشی. نباید هواشو داشته باشی؟
_من اینجا گیرم. خریدای تدارکات با منه.
_غریبهو بهتر از خواهرته!؟
_مسئولیت قبول کردم. نمیشه که زیرش دربرم.
دلم نمیخواست حالش گرفته شود: چیزی میخوای برات بگیرم؟
_سلامتیتو میخوام.
_نرگس با رفقاش میره و میاد. زنگش زدم گفت فکر من نباش.
_خودتون میدونین. چکارتون دارم؟ زرشک و زعفرون یادت نره.
خندهام را قورت دادم: باشه.
_یه دعاییم برای خودت کن.
_چشم.
_میگم یه وقتی بذار برو یه روسری چیزی بخر برای نشونه. ماهناز دختر خوبیه. ببریم برات نشون کنیم.
دود از کلهم بلند شد. مامان دست گذاشتهبود روی ماهناز. توی سفر هم نمیگذاشت راحت باشم. سیمثانیه هیکل پت و پهنش آمد جلوم. از نظر مامان خوشبختی پسرش بسته به سایز باسن عروسش بود.
صدایش بلند شد: نستوه؟
_کیو میگی؟!
_دختر آقوی کمالی. همو که عید نشونت دادم. خونهشون چه برقی میزد! بس که خانومه!
_ناسلامتی پسرت مهندسه! اونکه سیکلم نداره.
میدانستم آنقدر از خوبیش میگوید تا سیکل بودنش به چشم نیاید. تماس را تمام کردم: الآن حرمم. زیارت کنم، بعد زنگ میزنم.
این هم نشد زیارت. کاش خدا بزند پس کلهی یکی. برود ماهناز را بگیرد. مامان دست از سرم بردارد.
نمیتوانستم یکجا بند باشم. دست کردم توی جیبهام. دور صحن راه افتادم. صورت دختره آمد جلوی چشمم. صاف و ساده. چرا نتوانستم بهش حرفی بزنم؟ طفلی بیرق هم خورد بهش یککلام حرف نزد. هنوز عذاب وجدان دارم.
ظهری تو بهشت رضا دست و پاش را گم کرده بود ولی غد و سرتق راه میرفت. جوری که گمان کردم. نه گم شده نه جامانده!
باز خدا را شکر حاجآقا من را فرستاد پیش: یکی از خواهرا نیست. جامونده.
_موبایل نداره؟ زنگش بزنید.
دست روی دست گذاشت. دور و بر را نگاه کرد: خاموشه!
دست دراز کرد جلویم: سوئیچو بده خودم برم بگردم.
_نه! میرم پیداش میکنم.
مسیری که رفته بودیم را گشتم. چندبار دور زدم. نبود. رفتم طرف بلوک شهیدکاوه. چشمم خورد بهش. گاز دادم همان سمت. نزدیکش رسیدم سرعتم را کم کردم. دختر مردم یکوقت نترسد. تو راستای خودش راندم. صورتش را دیدم. خودش بود. تشت ذغال ریختند تو قفسهی سینهم. نوک بینی کشیدهاش را نگاه میکرد. مثل الهههای رومی راه میرفت. حواسم را دادم به جلو. اگر تو آن خلوت ناکسی پیدا میشد و بیخ گوشش لُغز میخواند!
دستم مشت شد. دندانهایم چفت. گردنش را خرد میکردم.
زیرچشمی میپاییدم. نیمرخ معصومش دلم را زیر و رو میکرد. کاش باهاش حرف میزدم. استغفرالله! باباش اینو با خیال راحت فرستاده با ما. اصلا کاش تو همان خیابان میشد فقط یک ساعت کنارش برانم. برای خودم متاسف شدم. بنده خدا حاجآقا به من اعتماد کردهبود. آمد سر زبانم برای بیرقی که از دستم افتاده بود عذرخواهی کنم. سر چرخاندم طرفش. نمیتوانستم. هیچ راهی برای باز کردن سر حرف نبود.
نرسیده به اتوبوسها گازش را گرفتم. باید بقیه را میفرستادم بروند. درست نبود چشمشان بیفتد به او. تو این سفر تابلو شود که جامانده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯