🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_بیست_پنج: لیلا هم لب ار لب باز نمی کرد.می دانستم بغض
بسم الله الرحمن الرحیم : اشک هایم می ریخت و حرف های دلک را به بابا می گفتم:تو که می خواستی بروی چرا زینب رو این قدر نازپرورده کردی؟حالا زینب روی زانو کی بشینه؟از سر و کول کی بالا بره؟سعید رو که همه دعوا می کردن تو توی بغل می گرفتی و نوازشش می کردی.حالا سعید چه کار کنه؟حالا که ما رو گذاشتی رفتی از خدا بخواه ما رو تنها نذاره. بعد دستی روی تابلو کشیدم.فرصتی نبود.آخرین چیزی که گفتم,این بود:بابا علی که اوند خرمشهر ,تو از خدا بخواه من رو بیاره پیشت.از خدا بخواه من به تو ملحق بشم. بعد به سرعت از جنت آباد تاریک که سنگینی غم همه جایش را فرا گرفتهبود,بیرون زدم و راه مسجد را در پیش گرفتم.اینکه چه کار دارند,چه اتفاقی افتاده,چرا گفتند:سریع خودش را برساند,ذهنم را مشغول کرده بود.پایم به مسجد نرسیده یکی از آقایان جلوی در گفت:خواهر حسینی باز اینا قاطی کردن و بهم ریختن.تو رو خدا شما زبون بگیریدشون.شاید آرام بشن. منظورش سه,چهار تا زن و بچه ای بود که در اثر انفجار توی این چند روز دچار مشکل اعصاب و رپان شده بودند ولی آن موقع هنوز کسی نمی دانست موج انفجار چه معنی دارد و دلیل این هکه بی تابی و رفتار غیر طبیعی این ها چیست. به خاطر همین فکر می کردند,این ها از نظر ذهنی عقب افتاده اند.کم کم متوجه شدیم این ها از عوارض ناشی از موج انفجار هاست.این چند نفر را از جاهای مختلف شهر آورده بودند.به جز یکی از آن ها که مادر زادی هم نابینا و هم عقب مانده بود و مادر بزرگش او را ضبط و ربط می کرد بقیه کس و کاری نداشتند. غروب که آنجا بودم همین دختر نابینا با شنیدن صدای انفجارها با جیغ و فریاد توی حیاط دوید.من جلو دویدم.بغلش کردم و پرسیدم:چیه؟چرا جیغ می کشی؟نترس. گفت:می ترسم. گفتم:نترس اینجا خبری نیست.همه مردم اینجا هستند. گفت:نه الان عراقی ها میان. گفتم:جرات نمی کنن.بچه هامون جلوشون رو گرفتن.من هم اینجام نترس.برو تو مسجد هر وقت کاری داشتی به من بگو.با این حرف ها آرام شده بود.با مهربانی گفت:بمون پیش من.جایی نرو.وقتی تو پیشم باشی دیکه نمی ترسم. گفتم:الان نمی توتم فقط همین جا باشم.کارهای دیگه ای دارم.ولی تو هر وقت کار داشتی من میام پیشت. مسجدی ها هم که رفتارم را با گنوا و این دختر دیده بودند,وقتی نتوانسته بودند این ها را آرام کنند,به جنت آباد زنگ زده بودند.صدای داد و فریاد تا بیرون می آمد.رفتم توی شبستان .بیچاره مردمی که توی مسجد بودند با صدای این ها زا به راه شده بودند.دختر ها هر چه تلاش می کردند آرامشان کنند,موفق نمی شدند.زهره فرهادی,رعنا نجار و مریم امجدی حسابی عصبانی شده بودند.می گفتند:یکی از آن موجی ها که زن جوان و سفید رویی بود و طفل چند ماهه ای در شکم داشت,اول از همه شروع به سر و صدا کرده بود بعد بقیه به هم ریخته بودند.به سر و قیافه زن نگاه کردم اصلا باوزم نمی شد مشکل روانی داشته باشد.ولی بد حال شده بود.جیغ می زد و بدنش می لرزید.می گفت:همه رو کشتن.همه رو سر بریدن.الان,الان میان همه رو می کشن. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است. ⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798