بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_یکم:
هواپیماها که رفتند باز تمام تنم می لرزید.همه اش می ترسیدم به جنازه های شهدا هم رحم نشود و دوباره بسوزند.مردم هم از ترس تا چند دقیقه از جایشان جم نمی خوردند.بعضی ها ی خانه های نیمه ساز اطراف پناه گرفته بودند.یک عده هم خودشان را توی جوی ها و شیار های آبیاری نخلستان رو به بر چپانده بودند.بعصی ها کخ راه به جایی نبرده بودند,روی آسفالت جاده افتاده و آن را چنگ زده بودند.از همه خنده دار تر بعد از این دقایق ترس و هیجان دیدن دو ,سه مرد بود که از توی بشکه های خالی کنار جاده سر بر آوردند.
همه فکر می کردند,هواپیماها بر می گردند ,برای همین هر چه ماجد و بقیه می گفتند:بیایید ماشین هایتان را از سر راه بر دارید .هواپیماها بمب هاشون رو ریختند دیگه بر نمی گردند.کسی باور نمی کرد.اوضاع که آرام تر شد,از بعضی مردم می شنیدم:بریم پمپ بنزین بعدی.بریم آبادان,عاقلانه نیست اینجا معطل بشویم.
چند تا زن را هم دیدم که گریه می کردند و نمی خواستند بروند.دربین آن شلوغی جرو بحث زن و شوهری
توجهم را جلب کرد.آنها با دختر سه,چهار ساله شان که دستش را گرفته بودند کنار جاده ایستاده بودند تا ماشین های عبوری سوارشان کنند.توی یک دست مرد که صورت آفتاب سوخته و موهای فر و سبیلی کلفت داشت,ساکی بودو با دست دیگرش دست دختر بچه اش را گرفته بود.زن هم که بر خلاف مرد قدی کوتاه و هیکلی نسبتا چاق داشت,چادر رنگی سر کرده بود و بقچه ای در دست گرفته بود.هر دو حدود سی سال سن داشتند.گاه مرد جلوتر از زن قدم بر می داشت و دست دختر بچه را می کشید.زن هم دنبالش می
رفت و می گفت:کجا می ری؟
خونه زندگی مون اینجاست.برای چی بزاریم بریم؟تو رو خدا بیا بر گردیم؟
مرد با لهجه جنوبی اش می گفت:زن بمونیم که چی بشه؟بمونیم چه کنیم؟کشته بشیم؟!
زن به گریه افتاد .دست دختر بچه را گرفت و به طرف خودش کشید.مرد گفت:ببین زن ,ببین همه دارن می رن.
زن با گریه گفت:مگه همه مردم خرمشهر همین ها هستند؟
مرد با صدای بلند جواب داد:اگه بمونیم,کشته می شیم.
زن گفت:ما هم مثل همه.ما بمونیم,هر چی بخواد می شه.مردیم مثل همه.موندیم مثل همه.
دختر بچه که بین پدر و مادرش مانده بود و هر بار یکی از آنها او را به طرف خودش می کشید,وقتی دید مادرش با صدای بلند گریه کرد,صدایش,در آمد و او هم به گریه افتاد.دلم برای زن سوخت.حق داشت آنطور بی تابی کند.شوهرش,دیگر حرفش را گوش نمی کرد.راه می رفت و زن هم که دیگر حریف او نمی شد,با گریه حرف می زد و دنبالش می رفت.
راننده نیسان بنزین که زد,مامور جایگاه پولی از او نگرفت و سریع راه افتادیم.بعد از آن همه معطلی راننده پایش را روی گاز گذاشته بود و با اینکه ماشین سنگین بود و غیر از شهدا پنج,شش نفر هم سوار بودیم,با سرعت پیش می رفت.توی مسیرمان همچنان خمسه خمسه هایی که به طرفمان نثار می شد را می دیدیم.خمپاره ها گاه توی دل بیابان و گاه وسط جاده به زمین می نشست و ترکش هایش به هر طرف پخش می شد.راننده بی توجه به این وضعیت بدون هیچ توقف و تاملی رانندگی می کرد.از جلوی بیمارستان طالقانی که رد شدیم,ازدحام جلوی بیمارستان نشان می داد,داخل آنجا چه خبر است.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون ارسال لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798