هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای عهد
من فقط یک آرزو دارم ، ببینمت ای ماه آسمان امامت .... وای بر من اگر روزی که می آیی من .....
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
حضرت عزرائیل سلام الله علیه
شبانه روز پنج بار به هر خانه نگاه میکند✅
پیامبر اکرم(ص) فرمود: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه میکنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه میکند.
✨🍃🌸🍃✨
باز در این زمینه رسول خدا(ص) فرمود: «نوروا بیوتکم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا کما فعلت الیهود و النصاری، صلوا فی الکنائس والبیع و عطلوا بیوتهم»
خانههایتان را با خواندن قرآن روشن کنید. اگر عدهای با هم در محلی زندگی میکنند که نه آثار علمی دارند، و نه خدمتی به اسلام و مسلمین میکنند، آنجا دیگر خانه نیست؛ بلکه مقبرهای خانوادگی است که عدهای مرده در آنجا هستند.
اگر اثری از این خانه برنخیزد، تبدیل به مقبره خانوادگی میشود. بگذارید از خانه شما به جامعه نور برسد. عبادتهای عمومی را در مسجد و عبادتهای خصوصی را در منازل انجام دهید
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند.mp3
25.23M
💠فرازی از دعای شریف ندبه
🔹متیٰ ننتفع من عذب مائک فقد طال الصّدیٰ
🔸کی میشود که ما تشنگان وصالت، از چشمه آب زلال ظهور تو سیراب گردیم که این عطش ما طولانی گشته است
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام آنکه هرچه خوبی از اوست / زمین و آسمان و هستی از اوست
از او خواهم مدد زیرا که هست / برای بندگانش بهترین دوست.
#خشت_اول
https://eitaa.com/KheshteAvval
کانال خشت اول ویژه همراهی اولیا و مربیان و دانش آموزان کلاس اولی
فرزندان همه ی مسلمانان موفق و عاقبت بخیر باشن الهی
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌹🕊
✨کلیپ تکان دهنده ای از غربت یوسف زهرا (س) در قلبهای شیعیان
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هشتم: صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وس
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_نود_و_نهم:
دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره گفت:من غبطه می خورم.
گفتم:به حال کی؟به حال چی؟
گفت:نمی دونم.به حال شما,به حال اینا.نمی دونم به حال کی باید غبطه بخورم.
همین موقع پاسداری که از جنت آبادهمراهمان آمده بود با پاسدار دیگری که ژ_سه در دست داشت,آمد.عبدالله روی سقف ماشین رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ_سه داشت ,جای عبدالله ایستاد.
ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم:خداحافظ.با صدای آرامی گفت:خدا به همراه تون.
چون خیابان کنار شط در تیررس بود,راننده جلوی مسجد جامع دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت.ابراهیمی تا ما به چهل متری برسیم,ایستاده بود و ماشین را نگاه
می کرد.راننده به سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر شدیم توی ترافیک پمپ بنزین ماند.ماشین ها برای بنزین صف بسته ,راه را مسدود کرده بودند.اصلا راه نبود ,عبور کنیم.
وضع عجیبی بود.سر وصدای مردم کلافه ,با بوق ماشین ها باعث می شد,صدا به صدا نرسد.عبدالله از بالای ماشین فریاد می کشید :راه رو باز کنید.
راننده نیسان هم ق می زد.ولی فایده ای نداشت.یکدفعه عبدالله شروع کرد به تیراندازی هوایی.مردم وحشت زده به طرفمان بر می گشتند و نگاه مان می کردند.موقع حرکت ما از جنت آباد حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره مردم دیده می شد.به عبدالله گفتم:برادر معاوی مردم خودشون
ترسیدن.شما دیگه شلیک نکن.
گفت:آخه باید راه باز بشه.
از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولانی ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ_سه به دست با عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید:برای چی تیراندازی می کنید؟چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟
حسین و عبدالله گفتند:می خوایم
راه رو باز کنیم.
پاسدار با فریاد گفت:همه می خوان راه باز بشه.همه می خوان برن به کارشون برسن.
پسرها گفتند:ما شهید داریم.
پاسدار جواب داد:دارین که دارین,باید صبر کنید.
او را کم و بیش می شناختم .اسمش ماجد بود.چهره نورانی و پر
جذبه ای داشت.توی مغازه دو دهنه عطاری پدرش که در میدانگاه بازار صفا بود,او را دیده بودم.از کردهای ایلام بودند که از عراق رانده شده بودند.بابا با پدرش سلام و علیک داشت.از برخوردش ناراحت شده بودم.بلند شدم و با عصبانیت گفتم:چرا داد می زنی؟ما باید شهدا رو زودتر برسونیم.
گفت:یه خرده صبر کنید.
گفتم:نمی شه.اینا سه روزه که موندن.زیر آفتاب هم بمونن متلاشی میشن.بیا ببین چه وضعی دارن.
آمد جلو.وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از زیر جنازه ها جاری بود افتاد,جا خورد.شروع کرد به عذر خواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند.تند و فرز این طرف و آن طرف می دوید و راه را باز می کرد.ماشین که حرکت می کرد,می آمد روی رکاب می ایستاد.دوباره که ترافیک گره می خورد ,پیاده می شد و تلاش می کرد.راننده های دیگر هم همکاری می کردند ولی انگار نمی شد.بعضی از ماشین ها بنزین نداشتند و باید آنها راهول می دادند.خیابان با اینکه پهن بود بسته می شد.این بار برادر ماجد که
برای کنترل و امنیت پمپ بنزین آنجا بود خودش ناچار و مستاصل شروع به تیراندازی کرد.ما هم فریاد می زدیم:آقا برو کنار .آقا راه رو باز کن.با سر و صدای ما توجه مردم به ما جلب می شد .جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند.چند نفر از پیرزن ها مرثیه خواندند و گریه سر دادند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_نهم: دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صدم:
بعضی ها با دیدن پیکر ها وحشت زده می شدند و می گفتند:عاقبت ما هم این طوری میشه.با این وضعی که پیش اومده همه مون ازبین می ریم.چند نفری هم به کمک
برادر ماجد رفتند تا راه را برای ما باز کنند.
کم کم از این همه سر و صدا و هیاهو خسته شدم.آفتاب هم مستقیم بر فرق سرمان می تابید.شر شر عرق می ریختیم.این چند روز شهدا را توی سایه نگه داشته بودیم حالا احساس می کردم این گرما بدن آنها را از هم می پاشاند.با همه این دست و پا زدن ها یک ساعتی طول کشید تا به پمپ بنزین برسیم.به محض نزدیک شدن ما به پمپ بنزین سر و کله هواپیماها پیدا شد و خوشحالی رسیدن به پمپ بنزین را بعد آن همه مصیبت از دلم برد.در عرض چند ثانیه بین مردم همهمه و ولوله عجیبی افتاد.سرنشین ماشین ها با دستپاچگی از وسیله هایشلن پیاده می شدند و ماشین هایشان را با در باز رها می کردند.زن ها و بچخ ها از ترس جیغ می کشیدند و به هر طرف می دویدند.هر کس به دنبال جایی برای پناه گرفتن و در امان ماندن از حمله هواپیماها بود.فریاد خدا خدا,یا اباالفضل و یا حسین از هر طرف به گوش می رسید.بعضی زن ها را می دیدم که بچه هایشان را به سینه چسبانده و دست بچه دیگرشان را محکم گرفته بودند و مضطر و ترسان به دنبال جان پناهی می گشتند.
صحنه,صحنه عجیبی بود.توی آن شلوغی و ازدحام همه توی دست و پای هم می پیچیدند,زمین می خوردند و بعضا زیر پا می ماندند..هواپیماها مطمئن از اینکه خطری آنها را تهدید نمی کند در ارتفاع پایینی پرواز می کردند.طوری که سایه شومشان بر سر مردم می افتاد.جمعیت هم وحشت زده در حالی که با دیدن سایه هواپیماها مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند,به آسمان نگاه می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند.
من هم دست کمی از آنها نداشتم و داشتم از ترس می مردم.منتهی من
غیر این,ترس چیز دیگری را داشتم.توی دلم به خدا می گفتم:خدایا بعد این همه دوندگی و داد و بیداد,حالا که داره تکلیف این شهدا روشن میشه و می خواهند در جایگاه ابدی شان آرام و قرار بگیرند,حالا تو نخواه که این لعنتی ها اینجا را با همه چیزش به آتش بکشند و شهدا و بقیه جزغاله شوند.خدایا تو راضی نشو این شهدا و مردم آواره تر از اینکه هستند بشوند.این هواپیماها را قبل از آنکه بتوانند جایی را بمباران کنند,سرنگون کن.
همه این اتفاقات و درد و دل من چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید.هواپیماها به سمت بیمارستان طالقانی رفتند و بمب هایشان را در منطقه ای بین بیمارستان و محرزی (منطقه ای روستا نشین در جنوب شرقی خرمشهر)ریختند.چنان انفجاری صورت گرفت که زمین لرزید و گرد و غبار فضا را پر کرد.همزمان صدای وسیع خرد شدن شیشه ها را هم شنیدیم.انفجار ها آنقدر مهیب بودند که من احساس کردم زمین شکاف پیدا کرده و ما در جا فرو می رویم.تا چند دقیقه بعد فضا همچنان غبارآلود بود.خاک نمی گذاشت چشمان را باز کنم.توی دلم گفتم:بیمارستان با خاک یکسان شده.
چشم باز نکرده هواپیماها دور بعدی راکت هایشان را سمت پل ریختند.اما خوشبختانه به پل اصابت نکرد.راکت ها توی شط افتاد و در آب منفجر شد.موج انفجار,آب شط را بیست متری بالا آورد.صدای این انفجار مثل قبلی نبود و صدای خفه ای داشت و زمین را خفیف تر لرزاند.ما که روی وانت ایستاده بودیم,این جریانات را خیلی بهتر می دیدیم.متوجه شدیم راکتی هم توی ساحل شط,سمت محرزی افتاد ولی منفجر
نشد.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
.
هیچوقت در طولِ رابطهیتان کاری نکنید که حستان و دوست داشتنتان به روزمَرِهگی تبدیل شود...
بَد است،سَم است...
باعث میشود ترسی برای از دست دادنِ همدیگر نداشته باشید...
شاید دیگر دلتان برای همدیگر پَر نزند...
روزمَرِهگی در رابطه خوب نیست...!
همیشه رابطهیتان را تازه نگه دارید...
گاهی لازم است در وسطِ حرفهایش به او بگویید چقدر دوستش دارید...
یا که بگویید بودنش نعمت است...
حرفهایتان را در کُنجِ دلتان پنهان نکنید،به زبان بیاورید...
تکراری شدن،برای حسِ عمیقی به اسمِ "عشق" زَهر است...
نگذارید عادت،کار را به جایی برساند که دیگر ذوقی برای شنیدنِ "دوستت دارم"نداشته باشید...!
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
#تغییر_امروز_من
من از امروز تصمیم میگیرم که برای رسیدن به سلامت جسمی و روحی و رفتاری، کار زیر رو به عادت دایمی خودم و خانوادم تبدیل کنم 😍👇
➖➖➖➖➖
از امروز تصمیم میگیرم که "نگران باشم" !!!
دوستان خوبم، همه ما انسان ها، وقتی یه جای جدید و در نظر خودمون شیک و با کلاس میریم، همش نگران نحوه حضورمون هستیم
وقتی به یک ملاقات با شخص مهمی میریم
وقتی به یک خرید از فروشگاه با کلاس و شیک میریم
وقتی به بانک یا یک اداره ای میریم که کار مهمی باید انجام بشه برامون
وقتی به یک مهمانی شیک و با کلاس میریم
وقتی پیش یک پزشک معروف و بزرگ میریم
وقتی پیش یک مسئول بزرگ میریم
و در هر موقعیت این چنینی، نگران هستیم که نکنه سوتی بدیم و نکنه بی کلاس دیده بشیم و نکنه در دید افراد مقابل مون، یک شخص رده پایین دیده بشیم
و همش مراقب نوع حرف زدن مون و نوع پوشش مون و لحن صدامون و نوع بیان مون و طرز ایستادن مون و لبخند روی لب مون و ... هستیم
ولی در برابر افراد مهم ولی دایمی زندگی مون، مثل والدین یا همسر یا فرزند و ...، با این باور اشتباه که اینا اعضای خانواده م هستن و مهم نیست ش که چجوری باشم، دیگه نگران عالی بودن خودمون نیستیم و این خیلی اشتباهه
از قضا باید یاد بگیریم که در حضور افراد دایمی و مهم زندگی مون، خوب و عالی باشیم و نگران نوع حرکات و گفتار و لحن و بیان و اخلاق و رفتارمون باشیم :)
➖➖➖➖➖
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
✖️✖️✖️✖️✖️✖️
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔 👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نب
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️ معنای الله [2]
بودنِ خدا انقد مُسلّمه
انقد مُسلّمه...
انقد مُسلّمه که...
که بدونِ چیدن برهانِ پیچیده هم
میشه پِی برد به وجودش
واسه همینه که قرآن، خدا رو اثبات نکرده
🗣 و عوضش به خداناباوران گفته:
👈 شما چیه دلیلتون برای نبودنِ خدا؟👉
ا👈 وقتی موبایلِ درِ پیتیِ من سازنده داره
ا👈 وقتی پیامکای من تایپ کننده داره
ا👈 وقتی خونه ی من سازنده داره
ا👈 وقتی شهرِ من سازنده داره
ا👈 ... .
❓چطور ممکنه...
که جهان و انسان بی سازنده باشن؟🤔
یا خودبخود بوجود اومده باشن؟🤔
📢 هر سازه، سازنده ای داره
مهم نیس که اسمِ سازنده شو چی بزاریم
👌 مهم اینه که بدونیم هست
🕋 @KhanevadeHMontazeran
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️ معنای الله [3]
فرمول خدا رو که یادتونه😉
✍️ أل + إلاه = الله
اسمِ خدا، دو سیلابی هست
1️⃣ ال 👈 نامدار و آشنا
2️⃣ إله👈 معبودِ حیرت انگیز
👌 معبود یعنی کسی که شایسته عبادته
👌 حیرت انگیز، چون آدم...
وقتی بهش فِک میکنه شگفت زده میشه!
⭕️ خلاصه "الله" یعنی:
معبودِ آشنا...
و شایسته اطاعت و پرستش
که همه موجودات
از درک عمیقِ وجودش واله و حیرانند
😊☝️این جمله آخریه👆اگرم مفهوم نبود
...خیلی مهم نیس 😁
🕋 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
👌توییت یک مرد در مورد جهاز همسرش!
😐والا بخدا...
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صدم: بعضی ها با دیدن پیکر ها وحشت زده می شدند و می گفتند:ع
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_یکم:
هواپیماها که رفتند باز تمام تنم می لرزید.همه اش می ترسیدم به جنازه های شهدا هم رحم نشود و دوباره بسوزند.مردم هم از ترس تا چند دقیقه از جایشان جم نمی خوردند.بعضی ها ی خانه های نیمه ساز اطراف پناه گرفته بودند.یک عده هم خودشان را توی جوی ها و شیار های آبیاری نخلستان رو به بر چپانده بودند.بعصی ها کخ راه به جایی نبرده بودند,روی آسفالت جاده افتاده و آن را چنگ زده بودند.از همه خنده دار تر بعد از این دقایق ترس و هیجان دیدن دو ,سه مرد بود که از توی بشکه های خالی کنار جاده سر بر آوردند.
همه فکر می کردند,هواپیماها بر می گردند ,برای همین هر چه ماجد و بقیه می گفتند:بیایید ماشین هایتان را از سر راه بر دارید .هواپیماها بمب هاشون رو ریختند دیگه بر نمی گردند.کسی باور نمی کرد.اوضاع که آرام تر شد,از بعضی مردم می شنیدم:بریم پمپ بنزین بعدی.بریم آبادان,عاقلانه نیست اینجا معطل بشویم.
چند تا زن را هم دیدم که گریه می کردند و نمی خواستند بروند.دربین آن شلوغی جرو بحث زن و شوهری
توجهم را جلب کرد.آنها با دختر سه,چهار ساله شان که دستش را گرفته بودند کنار جاده ایستاده بودند تا ماشین های عبوری سوارشان کنند.توی یک دست مرد که صورت آفتاب سوخته و موهای فر و سبیلی کلفت داشت,ساکی بودو با دست دیگرش دست دختر بچه اش را گرفته بود.زن هم که بر خلاف مرد قدی کوتاه و هیکلی نسبتا چاق داشت,چادر رنگی سر کرده بود و بقچه ای در دست گرفته بود.هر دو حدود سی سال سن داشتند.گاه مرد جلوتر از زن قدم بر می داشت و دست دختر بچه را می کشید.زن هم دنبالش می
رفت و می گفت:کجا می ری؟
خونه زندگی مون اینجاست.برای چی بزاریم بریم؟تو رو خدا بیا بر گردیم؟
مرد با لهجه جنوبی اش می گفت:زن بمونیم که چی بشه؟بمونیم چه کنیم؟کشته بشیم؟!
زن به گریه افتاد .دست دختر بچه را گرفت و به طرف خودش کشید.مرد گفت:ببین زن ,ببین همه دارن می رن.
زن با گریه گفت:مگه همه مردم خرمشهر همین ها هستند؟
مرد با صدای بلند جواب داد:اگه بمونیم,کشته می شیم.
زن گفت:ما هم مثل همه.ما بمونیم,هر چی بخواد می شه.مردیم مثل همه.موندیم مثل همه.
دختر بچه که بین پدر و مادرش مانده بود و هر بار یکی از آنها او را به طرف خودش می کشید,وقتی دید مادرش با صدای بلند گریه کرد,صدایش,در آمد و او هم به گریه افتاد.دلم برای زن سوخت.حق داشت آنطور بی تابی کند.شوهرش,دیگر حرفش را گوش نمی کرد.راه می رفت و زن هم که دیگر حریف او نمی شد,با گریه حرف می زد و دنبالش می رفت.
راننده نیسان بنزین که زد,مامور جایگاه پولی از او نگرفت و سریع راه افتادیم.بعد از آن همه معطلی راننده پایش را روی گاز گذاشته بود و با اینکه ماشین سنگین بود و غیر از شهدا پنج,شش نفر هم سوار بودیم,با سرعت پیش می رفت.توی مسیرمان همچنان خمسه خمسه هایی که به طرفمان نثار می شد را می دیدیم.خمپاره ها گاه توی دل بیابان و گاه وسط جاده به زمین می نشست و ترکش هایش به هر طرف پخش می شد.راننده بی توجه به این وضعیت بدون هیچ توقف و تاملی رانندگی می کرد.از جلوی بیمارستان طالقانی که رد شدیم,ازدحام جلوی بیمارستان نشان می داد,داخل آنجا چه خبر است.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون ارسال لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_یکم: هواپیماها که رفتند باز تمام تنم می لرزید.همه اش
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_دوم:
نزدیکی های آبادان _ایستگاه دوازده_شلوغی جمعیت خیلی زیاد بود.خیلی از مردم به سید عباس پناه آورده بودند.سید عباس,سید جلیل القدری است که کرامات زیادی دارد.مردم خوزستان ارادت و اعتقاد عجیبی به این سید دارند و حالا هم خیلی ها تا اینجا پیاده آمده بودند.
وقتی راننده ماشین را به طرف پلی
که روی بهمن شیر بود,هدایت کرد.جمعیت زیادی را کنار پل ایستاده و عده ای را هم در حال حرکت دیدم.هر ماشینی که رد می شد مردم به طرفش هجوم می بردند تا سوار شوند.مخصوصا وقتی از فاصله ای می دیدند ما سه
چهار نفر بیشتر پشت وانت نیستیم به خیال اینکه نیسان خالی است به طرف ماشین ما هجوم می آوردند.
می گفتیم:نیایید.جا نیست.می گفتند:چرا بخیلی می کنید.حسین
می گفت:بیایید ببینید اگر جا بود,سوار شید.نزدیک تر که می آمدند و شهدا را می دیدند,شرمنده می شدند.بعضی هایشان صلوات می فرستادند و فاتحه می خواندند.
پل را که رد کردیم و در جاده آبادان _ماهشهر افتادیم,باز هم جمعیت بود گه پیاده از توی جاده و خیابان به طرف ماهشهر می رفتند.تراکم آدم ها خیلی زیاد و بالطبع سرعت ماشین کم شده بود.راننده مرتب بوق می زد تا جمعیت را بشکافد و راه باز کند.دلم خیلی برای این مردم
جنگزده می سوخت.همه شان خسته و رنگ پریده بودند.خیلی هایشان دیگر کفشی به پا نداشتند و به زحمت گونی و بقچه ها در دستشان را دنبال خود می کشیدند.بعضی ها هم از شدت خستگی روی شیب کنار جاده ولو.شده بودند.باز هم با التماس هایشان برای سوار شدن رو به رو می شدیم.حسین و عبدالله از بس
با مردم کل کل می کردند,کلافه و عصبانی می شدند.طوری که عبدالله به لکنت می افتاد.می گفت:می گم جا نیس.خب بیا بشین روی سر من یا می گفت؛می خواید من پیاده شم شما بیایید جای من!دردناک تراز همه این بود که بعضی ها با یک امیدی دست به وانت می گرفتند و وقتی شهدا را می دیدند که روی هم گذاشته
شده اند,وا می رفتند.با ناراحتی ماشین را رها می کردند و نا امید بر می گشتند.دراین وضعیت آشفته دوباره سر و کله هواپیماها پیدا شد.چون ارتفاعشان کم و سرعتشان زیاد بود,قدای غرششان زهره آدم را می ترکاند.مردم مستاصل و خسته به محض شنیدن این صدا از روی جاده پراکنده شدند و به دل بیابان دویدند.هواپیماها آنقدر پایین پرواز می کردند که سایه شان را بر روی وانت می دیدیم.بعضی ها فریاد کشیدند:بزنیدشون شما که اسلحه دارید.بزنید.بزنید.حسین هم اسلحه اش را رو به هواپیماها گرفت و شلیک کرد.دوباره صدای یک عده در آمد. نزن.نزن.الان اینجا رو بمبارون می کنه,همه قتل عام می شیم.از آن طرف راننده از این فرصت استفاده کرد و توانست در جاده خلوت سرعت بگیرد.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم,آفتاب داغ تر می شد و مستقیم می تابید.دیگر میله های وانت که به آنها تکیه داده بودم هم داغ شده بود,کمرم را می سوزاند.خیس عرق شده بودم.هر فدر با پر چادرم خودم را باد می زدم فایده ای نداشت.خیلی کلافه بودم.گرما بدجوری اذیتم می کرد.لب هایم خشک شده بود و گلویم می سوخت.دلم یک لیوان آب خنک می خواست.از همان جلوی پمپ بنزین که داد و فریاد کرده بودم,تشنه شده بودم و تا این موقع دیگر طاقتم طاق شده بود.وضعیت جنازه ها هم هر لحظه بیشتر از قبل
نگرانم می کرد.آب و خون ,کف وانت راه افتاده,کف کفشم خونی شده بود.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی,حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کافیه به آقایون بگی ریش بهت میاد
1سپتامبر روز جهانی ریش بر تمام
ریش داران و ریش دوستان مبارک🏻
بفرست برای رفیق ریش دوستت
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجازه.
❤️«نماز هدیّه» ❤️
به حضرت موسی بن جعفر علیه السلام به نیابت از مولایمان، حضرت صاحب الزّمان علیه السلام
سیّد بن طاووس در کتاب جمال الاسبوع:
🌴طریقه خواندن نماز هدیه:
🍃دو رکعت نماز 🍃
و هر رکعت از این نماز را با یک یا سه یا هفت تکبیر شروع کن.
در همه رکوع ها و سجده ها، بعد از ذکر تسبیح، سه بار بگو:
«صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ»
🌴 و بعد از سلام نماز چنین بگو:
«اللَّهُمَّ أَنْتَ السَّلَامُ، وَ مِنْكَ السَّلَامُ، يَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِكْرَامِ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ، وَ أَبْلِغْهُمْ مِنِّي أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلَامِ»
پس اگر نماز را به حضرت موسی بن جعفر علیه السلام هدیه می کنی، چنین بگو:
«اللَّهُمَّ إِنَ هَاتَيْنِ الرَّكْعَتَيْنِ هَدِيَّةٌ مِنِّي إِلَى عَبْدِكَ وَ ابْنِ عَبْدِكَ، وَ وَلِيِّكَ وَ ابْنِ وَلِيِّكَ، سِبْطِ نَبِيِّكَ، مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ علیه السلام، وَارِثِ عِلْمِ النَّبِيِّينَ. اللَّهُمَّ فَتَقَبَّلْهُمَا مِنِّي، وَ أَبْلِغْهُ إِيَّاهُمَا، وَ أَثِبْنِي عَلَيْهِمَا أَفْضَلَ أَمَلِي وَ رَجَائِي فِيكَ وَ فِي نَبِيِّكَ وَ وَلِيِّكَ وَ ابْنِ وَلِيِّكَ، يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِينَ، يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِينَ، يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِين!»
📕پیوند معنوی با ساحت مقدس مهدوی
جمال الأسبوع، ص16-19
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🌺
تقسيمبندی موجودات زنده تغيير کرد.
جانوران
گياهان
مجازیان
اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن..
نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند...
آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند...
منظورش ما نیستیما
مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😅
🌸
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798