هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
حضرت عزرائیل سلام الله علیه
شبانه روز پنج بار به هر خانه نگاه میکند✅
پیامبر اکرم(ص) فرمود: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه میکنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه میکند.
✨🍃🌸🍃✨
باز در این زمینه رسول خدا(ص) فرمود: «نوروا بیوتکم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا کما فعلت الیهود و النصاری، صلوا فی الکنائس والبیع و عطلوا بیوتهم»
خانههایتان را با خواندن قرآن روشن کنید. اگر عدهای با هم در محلی زندگی میکنند که نه آثار علمی دارند، و نه خدمتی به اسلام و مسلمین میکنند، آنجا دیگر خانه نیست؛ بلکه مقبرهای خانوادگی است که عدهای مرده در آنجا هستند.
اگر اثری از این خانه برنخیزد، تبدیل به مقبره خانوادگی میشود. بگذارید از خانه شما به جامعه نور برسد. عبادتهای عمومی را در مسجد و عبادتهای خصوصی را در منازل انجام دهید
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند.mp3
25.23M
💠فرازی از دعای شریف ندبه
🔹متیٰ ننتفع من عذب مائک فقد طال الصّدیٰ
🔸کی میشود که ما تشنگان وصالت، از چشمه آب زلال ظهور تو سیراب گردیم که این عطش ما طولانی گشته است
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام آنکه هرچه خوبی از اوست / زمین و آسمان و هستی از اوست
از او خواهم مدد زیرا که هست / برای بندگانش بهترین دوست.
#خشت_اول
https://eitaa.com/KheshteAvval
کانال خشت اول ویژه همراهی اولیا و مربیان و دانش آموزان کلاس اولی
فرزندان همه ی مسلمانان موفق و عاقبت بخیر باشن الهی
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹🕊
✨کلیپ تکان دهنده ای از غربت یوسف زهرا (س) در قلبهای شیعیان
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هشتم: صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وس
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_نود_و_نهم:
دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره گفت:من غبطه می خورم.
گفتم:به حال کی؟به حال چی؟
گفت:نمی دونم.به حال شما,به حال اینا.نمی دونم به حال کی باید غبطه بخورم.
همین موقع پاسداری که از جنت آبادهمراهمان آمده بود با پاسدار دیگری که ژ_سه در دست داشت,آمد.عبدالله روی سقف ماشین رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ_سه داشت ,جای عبدالله ایستاد.
ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم:خداحافظ.با صدای آرامی گفت:خدا به همراه تون.
چون خیابان کنار شط در تیررس بود,راننده جلوی مسجد جامع دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت.ابراهیمی تا ما به چهل متری برسیم,ایستاده بود و ماشین را نگاه
می کرد.راننده به سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر شدیم توی ترافیک پمپ بنزین ماند.ماشین ها برای بنزین صف بسته ,راه را مسدود کرده بودند.اصلا راه نبود ,عبور کنیم.
وضع عجیبی بود.سر وصدای مردم کلافه ,با بوق ماشین ها باعث می شد,صدا به صدا نرسد.عبدالله از بالای ماشین فریاد می کشید :راه رو باز کنید.
راننده نیسان هم ق می زد.ولی فایده ای نداشت.یکدفعه عبدالله شروع کرد به تیراندازی هوایی.مردم وحشت زده به طرفمان بر می گشتند و نگاه مان می کردند.موقع حرکت ما از جنت آباد حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره مردم دیده می شد.به عبدالله گفتم:برادر معاوی مردم خودشون
ترسیدن.شما دیگه شلیک نکن.
گفت:آخه باید راه باز بشه.
از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولانی ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ_سه به دست با عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید:برای چی تیراندازی می کنید؟چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟
حسین و عبدالله گفتند:می خوایم
راه رو باز کنیم.
پاسدار با فریاد گفت:همه می خوان راه باز بشه.همه می خوان برن به کارشون برسن.
پسرها گفتند:ما شهید داریم.
پاسدار جواب داد:دارین که دارین,باید صبر کنید.
او را کم و بیش می شناختم .اسمش ماجد بود.چهره نورانی و پر
جذبه ای داشت.توی مغازه دو دهنه عطاری پدرش که در میدانگاه بازار صفا بود,او را دیده بودم.از کردهای ایلام بودند که از عراق رانده شده بودند.بابا با پدرش سلام و علیک داشت.از برخوردش ناراحت شده بودم.بلند شدم و با عصبانیت گفتم:چرا داد می زنی؟ما باید شهدا رو زودتر برسونیم.
گفت:یه خرده صبر کنید.
گفتم:نمی شه.اینا سه روزه که موندن.زیر آفتاب هم بمونن متلاشی میشن.بیا ببین چه وضعی دارن.
آمد جلو.وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از زیر جنازه ها جاری بود افتاد,جا خورد.شروع کرد به عذر خواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند.تند و فرز این طرف و آن طرف می دوید و راه را باز می کرد.ماشین که حرکت می کرد,می آمد روی رکاب می ایستاد.دوباره که ترافیک گره می خورد ,پیاده می شد و تلاش می کرد.راننده های دیگر هم همکاری می کردند ولی انگار نمی شد.بعضی از ماشین ها بنزین نداشتند و باید آنها راهول می دادند.خیابان با اینکه پهن بود بسته می شد.این بار برادر ماجد که
برای کنترل و امنیت پمپ بنزین آنجا بود خودش ناچار و مستاصل شروع به تیراندازی کرد.ما هم فریاد می زدیم:آقا برو کنار .آقا راه رو باز کن.با سر و صدای ما توجه مردم به ما جلب می شد .جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند.چند نفر از پیرزن ها مرثیه خواندند و گریه سر دادند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_نهم: دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صدم:
بعضی ها با دیدن پیکر ها وحشت زده می شدند و می گفتند:عاقبت ما هم این طوری میشه.با این وضعی که پیش اومده همه مون ازبین می ریم.چند نفری هم به کمک
برادر ماجد رفتند تا راه را برای ما باز کنند.
کم کم از این همه سر و صدا و هیاهو خسته شدم.آفتاب هم مستقیم بر فرق سرمان می تابید.شر شر عرق می ریختیم.این چند روز شهدا را توی سایه نگه داشته بودیم حالا احساس می کردم این گرما بدن آنها را از هم می پاشاند.با همه این دست و پا زدن ها یک ساعتی طول کشید تا به پمپ بنزین برسیم.به محض نزدیک شدن ما به پمپ بنزین سر و کله هواپیماها پیدا شد و خوشحالی رسیدن به پمپ بنزین را بعد آن همه مصیبت از دلم برد.در عرض چند ثانیه بین مردم همهمه و ولوله عجیبی افتاد.سرنشین ماشین ها با دستپاچگی از وسیله هایشلن پیاده می شدند و ماشین هایشان را با در باز رها می کردند.زن ها و بچخ ها از ترس جیغ می کشیدند و به هر طرف می دویدند.هر کس به دنبال جایی برای پناه گرفتن و در امان ماندن از حمله هواپیماها بود.فریاد خدا خدا,یا اباالفضل و یا حسین از هر طرف به گوش می رسید.بعضی زن ها را می دیدم که بچه هایشان را به سینه چسبانده و دست بچه دیگرشان را محکم گرفته بودند و مضطر و ترسان به دنبال جان پناهی می گشتند.
صحنه,صحنه عجیبی بود.توی آن شلوغی و ازدحام همه توی دست و پای هم می پیچیدند,زمین می خوردند و بعضا زیر پا می ماندند..هواپیماها مطمئن از اینکه خطری آنها را تهدید نمی کند در ارتفاع پایینی پرواز می کردند.طوری که سایه شومشان بر سر مردم می افتاد.جمعیت هم وحشت زده در حالی که با دیدن سایه هواپیماها مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند,به آسمان نگاه می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند.
من هم دست کمی از آنها نداشتم و داشتم از ترس می مردم.منتهی من
غیر این,ترس چیز دیگری را داشتم.توی دلم به خدا می گفتم:خدایا بعد این همه دوندگی و داد و بیداد,حالا که داره تکلیف این شهدا روشن میشه و می خواهند در جایگاه ابدی شان آرام و قرار بگیرند,حالا تو نخواه که این لعنتی ها اینجا را با همه چیزش به آتش بکشند و شهدا و بقیه جزغاله شوند.خدایا تو راضی نشو این شهدا و مردم آواره تر از اینکه هستند بشوند.این هواپیماها را قبل از آنکه بتوانند جایی را بمباران کنند,سرنگون کن.
همه این اتفاقات و درد و دل من چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید.هواپیماها به سمت بیمارستان طالقانی رفتند و بمب هایشان را در منطقه ای بین بیمارستان و محرزی (منطقه ای روستا نشین در جنوب شرقی خرمشهر)ریختند.چنان انفجاری صورت گرفت که زمین لرزید و گرد و غبار فضا را پر کرد.همزمان صدای وسیع خرد شدن شیشه ها را هم شنیدیم.انفجار ها آنقدر مهیب بودند که من احساس کردم زمین شکاف پیدا کرده و ما در جا فرو می رویم.تا چند دقیقه بعد فضا همچنان غبارآلود بود.خاک نمی گذاشت چشمان را باز کنم.توی دلم گفتم:بیمارستان با خاک یکسان شده.
چشم باز نکرده هواپیماها دور بعدی راکت هایشان را سمت پل ریختند.اما خوشبختانه به پل اصابت نکرد.راکت ها توی شط افتاد و در آب منفجر شد.موج انفجار,آب شط را بیست متری بالا آورد.صدای این انفجار مثل قبلی نبود و صدای خفه ای داشت و زمین را خفیف تر لرزاند.ما که روی وانت ایستاده بودیم,این جریانات را خیلی بهتر می دیدیم.متوجه شدیم راکتی هم توی ساحل شط,سمت محرزی افتاد ولی منفجر
نشد.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798