✨☀️✨☀️✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_شصت_دو
شاید هم معنیاش این بود که دلواپس است و تا خیالش راحت نشود. زبانش نمیچرخد تا دوباره از هر دری با هم حرف بزنیم. رسیدیم جلوی درِ پایگاه. یکی دوتا جوان جلوی در بودند. با تعجب نگاهم کردند. لابد حق داشتند. نمیدانم تا آن روز چند تا زن از آن درِ مردانه رفت و آمد کرده بودند. رویم را کیپتر گرفتم. با محمد رفتیم داخل. رو کردم سمتش و گفتم:《 بریم پیش همون کسی که باهاش حرف زدی و گفته نمیشه.》
یک جوانِ تقریبا سی، سیوپنج ساله بود؛ با مو و ریش مشکی رنگ. از صورتش خستگی میریخت. داشت به دوست کناریاش میگفت از صبح این قدر با این و آن حرف زده که کم آورده. یک آن فکر کردم اینها انگار همهشان شکل هم هستند. یکرنگ و کم سن و سال. نشسته بودند پشت یک میز ساده که رویش پر از فرم و کاغذ و یک پارچ آب و دو تا لیوان بود.
من را که دیدند، هر دویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم:《 اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش میکنین؟》
هاج و واج نگاهم کردند و محمد را شناختند. نگذاشتم حرفم توی هوا رها بماند، ادامه دادم:《 این بچه به شما امید بسته بوده. چیزی نمیخواد که! فقط گفته اسمشو بنویسین برای بسیج. اصلا به قد و قوارهاش نگاه کنید. بهش میاد بره جبهه؟ گیرم بره، اونجا کاری ازش بر میاد؟ پسر من بچه نیست. من که مادرشم میگم. اسمشو بنویسین بذارین دلش گرم باشه بین سربازای امام جایی داره، اسمی داره.》و با دست، شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوانِ لباسِ خاکی پوشیده. دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت:《 استغفرالله. ما نمیدونیم باید چیکار کنیم. اسم بزرگتراش رو مینویسیم باید جواب خانوادهشون رو بدیم. پدرش میاد اینجا از ما دلخوره، عصبانیه. میگه این گفت، شما چرا بهش فرم دادین. این خواست، شما چرا قبول کردین. شما که میدونید جنگه. بچه بازی نیست. قد اینو نگاه نکنید، بچهاس. خودش عقلش نرسیده، شما چرا به حرفش گوش دادین. بابا اینا کلهشون داغه. والّا یه تیر هوایی پنجمتریشون در کنن، اینا تا پنجاه متر میدوان. مگه اینا میتونن جلوی توپ و تانک وایسن.》
دانههای تسبیحِ پلاستیکیِ مشکی رنگش را تندتند زیر انگشتانش رد میکرد و حرف میزد:《 بعد من بچه سیزده ساله شما رو رد کردم و بهش فرم ثبتنام ندادم، شما دلخورید؟ من آخرش خودمم نفهمیدم چیکار کنیم با شما پدر و مادرا آخه.》
این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلیاش. گفتم:《 شما شنیدی امام حسین علیه السلام سرباز سیزده ساله هم داشته؟ اصلاً روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا؟ من کار ندارم با بقیه، خودم و بچهم رو میگم.》این بچه، اشاره کردم به محمد که مظلوم ایستاده بود کنارم و سرش را انداخته بود پایین،《 فدایی آقاست. همین یه دونه رو هم دارم. اون یکی پسرم خیلی کوچیکه. وگرنه اون رو هم میآوردم. اگه قرار باشه بچهمون رو بگیرم تو بغلمون بگیم مال ما هنوز بچهاس، خودمونم که زنیم و تکلیف نداریم و موندگار شدیم تو خونه، بگین ببینم کار جنگ چطور میشه؟
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_امام_رضایی💫
💞
@MF_khanevadeh