❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_هفت روز بعدش رفته بود عکاسی و وقتی آمد خانه، همان محمد بود؛ با موهای کوت
خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم:《 مامان! اگه حرفی که می‌خوای بزنی مربوط به جبهه‌اس، من آماده‌ام.》انگار کارش کمی راحت شده باشد. نفسش را بیرون داد و گفت:《 بله.》 قوری را گذاشتم زیر شیر سماور و گفتم:《 خب باشه. بابات که اومد، سه تایی حرف می‌زنیم.》 دست کشید روی صورتش و گفت:《 این حرفا رو می‌خوام فقط به شما بگم.》و رفت. همه خواب بودند. آخرین چراغ را خاموش کردم و رفتم سمت اتاق محمد، که نورش از لای درِ نیمه باز افتاده بود روی فرش هال و انگار به گل‌های ریز و قرمزرنگش، جان بخشیده بود. آهسته صدایش زدم و رفتم داخل. نشسته بود سر ساکش و وسیله‌هایش را چیده بود دورش. پرسیدم:《 همه چی برداشتی؟ چیزی لازم نداری بیارم؟》و نشستم و لباس‌هایش را وارسی کردم. سرم پایین بود و بیخودی لباسی را باز می‌کردم و دوباره تا می‌زدم. گفت:《 مامان! میشه این بار ساکم رو شما ببندید؟》 نگاهش نکردم. خودم را مشغول نشان دادم. ادامه داد:《 می‌خوام اونجا هر بار که میرم سر ساکم، یا شما بیوفتم. انگار که بوی شما بپیچه توی وسیله‌هام.》 باز هم ساکت بودم. بسم‌الله گفتم و زیپ ساک را باز کردم. خودش هم کمک کرد. تمام که شد، برداشت و گذاشتش یک گوشه. بعد هم طوری نشست که روبه‌رویم نباشد. نگاهش را می‌دزدید. نمی‌خواستم اوضاع سخت بشود. همان شکلی که نشسته بودم، کمی پایم را جابه‌جا کردم، چشم‌هایم را ریز کردم و زل زدم به صورتش و گفتم:《 خب، مامان جان بگو.》معذب شد. یکی دو جمله‌ی اول را با صدای لرزان گفت. ولی خیلی زود زنگِ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن‌وسالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون، قالب تهی کرده بود. حالا نشسته بود و برای من وصیت می‌کرد؛ البته قبلش گفت همه‌ی این‌ها را توی وصیت‌نامه‌اش نوشته، ولی می‌ترسد دیر بشود و وقتی وصیت‌نامه‌اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده مرده حرف می‌زد و سعی می‌کرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت:《 رفتنِ این بارم برگشتنی نداره. فقط می‌خوام برام دعا کنید. از خدا خواستم بعد از شهادت، جنازه‌ای ازم باقی نمونه. اگر این‌طور شد که من از شما فقط یک چیز می‌خوام؛ اونم صبر کرده.》 یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود. دستم را گذاشتم روی گونه‌ام. تا بلکه خنکی‌اش به کمکم بیاید. همان‌طور نشسته، تکیه‌ام را دادم به دیوارِ پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم. می‌دونم شما از همون روز اول، سر من با خدا معامله کردی، ولی این رو هم می‌دونم بالاخره علاقه‌ی مادر به بچه‌ش فرق می‌کنه. اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده، چندتا سفارش دارم. من هیچ‌کاری برای خودم نکردم، برای قبر و تنهاییش. چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه‌ها کنده بودن، نمازشب خوندم. وقتی میری سجده و صورتت رو خاک مالیده میشه، تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور می‌کنه، تازه می‌فهمه چقدر شرمنده و روسیاهه. ..... 💞@MF_khanevadeh