❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_یک قرآن و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم
چشمم افتاد به انگشت‌های حاج حبیب که دانه‌های تسبیح را دوتا دوتا رد می‌کردند و صدایش را می‌شنیدم:《 خانم سادات! چیزی رو که واسه خدا دادی، دیگه چشمت پی‌اش نباشه.》 چشمم پی محمد نبود. اگه پسر دیگری داشتم، او را هم راهی می‌کردم؛ حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هروقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده‌ها خسته شدی، بمان خانه پیش بچه‌ها، خودم می‌روم و جرئت را پر می‌کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی. اما مادر بودم و محمد را از ریشه‌ی جانم داده بودم و آن شب مثل کسی بودم که چیزی از وجودش کنده شده باشد. رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هرچه این پهلو به آن پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم، خواب به چشمم نیامد. بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم. به حضرت زینب 'سلام‌الله‌علیها' توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمئن خانم، تا مرا شرمنده نکند. مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود، روسیاه شوم. فکر می‌کردم از دریای صبر بی‌بی قدر یک‌ذرّه هم به من برسد، برایم بس است. خدا صدایم را شنید. بعد از روضه‌ی تک‌نفره و توسلم، آرام گرفتم. تمام اضطراب و دل نگرانی‌هایم را همان‌جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم. دو سه روز از مراسم چهلم پدرشوهرم می‌گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود. مهمان‌هایی که از تهران آمده بودند، برگشتند و من ماندم میان دنیایی از کار. یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته‌بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد، یک طرف هم ریخت‌و‌پاش‌ های مهمانداری. خواهرشوهرم گفت:《 اشرف سادات! دست تنها که نمی‌تونی این همه کار انجام بدی.》و ماند برای کمک. دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم. خانم‌های پایگاه هم مشغول بودند. نزدیک ظهر بود. آفتابِ بی‌رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق. چندتا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می‌رفتم سمت دری که به حیاط باز می‌شد. از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد. من توی حال و هوای خودم، حواسم پیِ صداهایی که می‌شنیدم، نبود؛ اما گوینده‌ی رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد، همان‌جا جلوی درِ شیشه‌ای حیاط، که آفتاب ازش رد شده بود و می‌شد چرخ زدنِ گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید، خشکم زد. محمد آمد جلوی چشمم؛ شب آخری که باهم حرف زده بودیم، دم رفتنش که چندبار گفته بود خوب نگاهش کنم. یقین داشتم خواسته‌اش را از خدا گرفته، برگشتم و به خواهرشوهرم گفتم:《 فکر کنم دوباره مهموندار بشیم. نمی‌خواد خیلی جمع‌وجور کنیم. همه‌ی این وسیله‌ها دوباره لازممون میشه.》 ساعت را نگاه کردم، تا اذان چیزی نمانده بود. همه چیز را رها کردم، لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد. تا شب هم سرم گرم کارهایم بود. باید تدارک یک مراسم دیگر را می‌دیدیم. ... 💞@MF_khanevadeh