#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_هفت
فقط صدای باد بود و قدم برداشتن من گاهی تند می شد و گاهی کند ،سروصورتم را بیشتر پوشاندم .بهشت معصومه وسط بیابان بود و سرمایش بیشتر،وقتی دستم را کوبیدم به در فلزی نمی فهمیدم دست من سردتر است یا آن تکه آهن طوسی رنگ که چراغی کوچک بالایش روشن بود.دعا دعا می کردم هر کسی داخل است زودتر از خواب بیدار شود که صدای خواب آلود و ریز یک جوان بلند شد دریچه ی کوچک فلزی روی در را باز کرد مرا که پشت در دید خواب از سرش پرید چشمان خواب آلودش را مالید و زیر لب سلامم را جواب داد.
در جواب نگاه پر از تعجبش گفتم :اومدم بچه م رو ببینم و برم خیلی هم طولش نمیدم میشه در رو باز کنی؟دعات می کنم.
یک جوری نگاه کرد که بنده ی خدا توی این سرما خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در،خب معلوم است که نمی شود منتها ادب کرد و با احترام گفت:ببخشید،ولی نمیشه نمی تونید بیایید داخل.
سماجت کردم دوباره خواسته ام را گفتم :نگو نمیشه شما اجازه بده من بیام داخل .اگه داد و قال و گریه کردم بیرونم کن فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن ،بچه م رو ببینم ،همین.
دریچه کوچک را بست و در آهنی روی پاشنه چرخید ،صدای زمخت لولاهای خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن ،سکوت اطرافمان را شکست.خیلی وقت نداشتم از دور صدای الله اکبر اذان بلند شد یک صدای خفیف و خفه گفتم :میشه اول نماز بخوانم؟فقط یه مهر بهم بدی بسه.
یک موکت کوچک خاکی انداخت رو به قبله و جانماز کوچکی گرفت طرفم و گفت:راحت باشید.سلام نماز را دادم و تسبیحات حضرت زهرا را که گفتم ،سریع بلند شدم .جوان نبود ،صدا بلند کردم پیدایش شد.
سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند ،گرفتم آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم ،ته یک راهروی نیمه تاریک در اتاقی را باز کرد و خودش کنار ایستاد .سرمایی که از اتاق هجوم آورد طرفم ،با سرمای بیرون فرقی نمی کرد ،تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد ،تمام وجود آدم را فرا می گرفت .زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم ،نمی دانم میان چند تا گشتم اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم.عکس محمد و نگاه آشنایش ،صدایم زد چادرم کشیده می شد روی زمین ،آرام رفتم سمتش ،به سرباز رو کردم و گفتم:میشه ببریمش بیرون من چند دقیقه باهاش حرف دارم اینجا خیلی سرده چادرم را بستم دور کمرم ،یک طرف تابوت را من گرفتم طرف دیگر را دست های سرباز جوان بلند کرد .تابوت را گذاشتیم توی راهرو جوان ،کلید برق را زد ،نشسته بودم کنار تابوت پسرم ،زانوهایم می خورد به دیواره ی تابوت ،پرچم رویش را کنار زدم تخته ی نازک در تابوت را برداشتم اول سر تا پایش را نگاه انداختم و دقیق شدم.....
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_زمانی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞
@MF_khanevadeh