💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_507
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از پله ها که بالا میومد صدای آرومش میگفت که با مریم اومده نمیدونم چجوری بابا رو تنها گذاشته بودن، داشت به مریم میگفت
_نوکرتم به خدا خودت که میدونی
مریم درحالیکه نفس نفس میزد جواب داد
_آقایی شما دلنگرون نیستم میدونم دم آقا حیدر خیلی گرمه نمیذاره ..
و همزمان چشم تو چشم شدیم باهمدیگه، مریم خندید و سلام کرد بغلش کردم و آروم کنار گوشش گفتم
_داشتی شوهرمنو غیبت میکردی؟
خندید و لبشو گازگرفت رفت داخل مازیار اومد جلوتر سرش پایین بود و این پا اون پا میکرد داشت خجالت میکشید از من دستامو باز کردم و دعوتش کردم به آغوشم برعکس تمام دنیا این بار خواهر داشت برادرش رو به یه جای امن و اطمینان بخش
بغلش کردم و نزدیک گوشش گفتم
_خوش اومدی امید خواهر
به وضوح احساس کردم صدای تپشهای قلبش رو که بیشتر و بیشتر میشد اگه برادر امید خواهرش نبود، پس کی میتونست تکیه گاه باشه
دستشو گرفتم و هدایتش کردم داخل خونه پشت سرش میرفتم و به قد و بالاش افتخار میکردم چقدر زیبا شده بود برادرم تو اون لباسهای برازنده ای که مطمین بودم طبق سلیقه ی حیدر انتخاب کرده بود
مارال داشت با مریم سلام احوالپرسی میکرد با دیدن مازیار رو برگردوند و خیز برداشت که بره تو اتاق هدیه زهرا
دست مازیار رو رها کردم و رفتم سمتش جلوش ایستادم و با عصبانیت گفتم
_نمیبینی داداش اومده؟
چشماشو ریز کرد دوباره گفتم
_نباید سلام کنی؟
نفسهاش داشت تند تند میشد از عصبانیت
_نباید بهش خوش اومد بگی؟ مازیار اومده عیادت تو
با عصبانیت گوشه لباسمو گرفت کشید و گفت
_من عیادت نیاز ندارم اونم از طرف مازیار که ذره ای غیرت و شرف نداره
دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش صدای مامان اجازه نداد پشت سر هم میگفت نه نه نه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜