قسمت آخر
#داستان
#داستان_پشیمانی
⚡️دختری پژمرده با رنگ رخسار زرد به همراه مأمور وارد اتاق شد!
⚡شوکه شدم.😳
خوب بصورتش نگاه کردم. خدای من این لیلاست؟😱
او تا مرا دید گریه کرد و صدای ناله ضعیفش جگرم را سوزاند. در بغل گرفتمش. چقدر پژمرده و پیر شده بود. خدایا فقط ده ماه گذشته اما لیلا به اندازه ده سال پیرتر بنظر میرسید.😔😭
⚡مأمور کمیته برگهای جلوی رویم گرفت و گفت این نوشته لیلاست، او قادر به تکلم نیست، ماجرای اسارت و رهاییاش را اینجا نوشته، بخوان و امضا کن.
خدایا چه میشنوم؟ لیلا قادر به حرف زدن نیست؟ چرا؟😭😭
⚡او را در بغلم فشار دادم و با او صحبت کردم. لیلا حرف بزن، من پدرت هستم
#ابوبشیر، مادر و خواهرانت در
#حلب منتظرند، عزیز دلم یک کلام جوابی بده.😭😔
اما هیچ پاسخی نشنیدم فقط ناله و گریه بود و حرفهای پراکنده و گنگ! خدایا چه بر سر لیلایم آوردند؟
⚡خلاصه برگه: لیلا پس از حلب توسط
#تروریستها به
#ادلب آورده شده بود. آنجا به یک داعشی دیگر فروخته شده بود، پس از آزار فراوان توسط تروریستهای وحشی در یک فرصت از خانه آن داعشی فرار کرده به خانوادهای پناه میبرد. آنجا چند هفته مخفیانه زندگی میکند تا برایش گذرنامه آماده کنند.
آن خانواده زحمت زیادی برای لیلا در ادلب کشیده بودند. لیلا پس از تعویض چند ماشین نهایتا با یک تانکر سوخت بسمت
#لاذقیه حرکت داده شده و اینجا او را به کمیته مفقودین تحویل دادهاند. 😔😭
⚡پایین برگه سرگذشت لیلا، پزشک کمیته مفقودین نوشته بود: این دختر بدلیل شرایط بسیار نامناسب اسارت و تحمل سختی، شکنجه روحی و جسمی و ترس شدید قدرت تکلمش را از دست داده، نیاز به جلسات گفتار درمانی و روانپزشک دارد. خاطرات دوران اسارت را برایش یادآوری نکنید و از او در این مورد سؤال نکنید. امضای پزشک.
⚡اگر ام عایشه، لیلا را با این وضعیت ببیند چه بر سرش خواهد آمد؟
از یک طرف خوشحال بودم که لیلا پیدا شده و از طرف دیگر نگران وضعیت وخیم جسمی و روحیش بودم.
⚡پس از یک روز ماندن در لاذقیه با پرواز هواپیمای ترابری ارتش به سمت حلب رفتیم.
⚡هواپیما در فرودگاه حلب به زمین نشست، ام عایشه همراه دخترانم در فرودگاه منتظر بودند، صحنه دیدار مادر با دختری که ده ماه او را ندیده.😭
وقتی لیلا را دیدند شوکه شدند. ام عایشه، فوزیه و عایشه، لیلا را به آغوش گرفتند و هایهای گریه میکردند. ام عایشه گفت ابوبشیر چرا لیلایم حرف نمیزند؟! چرا لیلایم پیر شده؟!
⚡پیدا کردن لیلا برای خانواده ما اتفاق بسیار مهم و خوشحال کنندهای بود. از طرفی وضعیت جسمی و روحی لیلا هم دل هر انسانی را آتش میزد.
بعد از مرخصی از بیمارستان جلسات روانپزشکی و گفتار درمانی لیلا را شروع کردیم.
⚡بعد از شش ماه استراحت در منزل و جلسات متعدد پزشکی حال لیلا رو به بهبود بود. او حالا آرام آرام و شمرده حرف میزد، وضعیت روحیش بهتر شده بود اما به شدت از نام
#داعش و پرچمشان متنفر بود. ما هیچکدام جرأت نداشتیم در خانه حرفی از آنها بزنیم چون دچار تشنج و لرز شدید میشد. نمیدانم چه بلایی بر سر دختر نازنینم آورده بودند لعنتیها...
⚡از حلب خاطره خوبی نداشتم. در حلب تنها پسرم را از دست دادم و دختر نازنینم هم پژمرده شد. از داعش لعنتی و همه تروریستهای وحشی بیزار شده بودیم. ما اکنون فقط آرامش و امنیت میخواستیم. چیزی که قبلا آن را داشتیم و قدرش را ندانسته بودیم!
⚡ برای آخرین بار به دیدار
#ابویعقوب رفتم و با او خداحافظی کردم. حلب را با خاطرات تلخش ترک کردیم و عازم
#دمشق شدیم. وقتی به دمشق رسیدیم به محلهای رفتیم که خانه قبلی ما آنجا بود. در جنوب دمشق. آن محله ویران شده بود. کوچهها، منازل، مغازهها پر از ترکش خمپاره بود و ویران گشته بود. این خرابیها نتیجه شورش مردم
#سوریه علیه حکومت قانونی
#بشاراسد بود!
چقدر راحت داشتههای خودمان را به باد فنا دادیم!
⚡سوریه و دمشق عروس کشورهای عربی بود، حلب قطب بزرگ اقتصادی منطقه بود، ما بهترین
#آثارباستانی و گردشگری را داشتیم، داعش و تروریستها همه چیز را نابود کردند و ما اکنون بر خاکستر آنها نشستهایم!
⚡ از همه مجاهدانی که بفریاد ما رسیدند تشکر میکنم، اجر همه آنها با خداوند متعال است. ما از ایرانیها و افغانیها و پاکستانیها که برای مبارزه با داعش و تکفیریها به سوریه آمدند کمال تشکر را داریم آنها حق برادری خود را ادا کردند. امیدوارم سرگذشت تلخ مردم سوریه برای هیچ ملتی تکرار نشود.
⚡اکنون عکس بشار اسد در خانه من است و از حامیان بشار اسد هستم. من از عملکرد گذشته خود پشیمانم و درس زندگی و سرگذشتم را گفتم تا درس عبرتی برای همگان باشد.
بالاترین نعمت خداوند امنیت و آرامش است، قدرش را بدانید و برای حفظ آن عاقل و هشیار باشید.
#دشمن را بطور کامل بشناسید. دشمن شما را
#فریب میدهد و پس از تسلط با نهایت بیرحمی با شما برخورد میکند.
#پایان_داستان_آغازعبرت_است
@fatemiioon110