داروخانه معنوی
(قسمت دوم): 💥آن شخص عالم و متقی زاهد بیرون رفت بعد از اینکه مدتی گذشت به نزد رفقای خود برگشت و گفت: همین که اندکی از نجف بیرون رفتم سیاهی شهری به نظرم آمد پیش رفتم تا داخل آن شهر شدم. از کسی سوال کردم این شهر چه نام دارد؟ گفت: این شهر، شهر صاحب الزمان است. نشانی خانه آن حضرت را از او سوال نمودم و با شوق و شعف تمام خود را به در خانه ایشان رساندم و دق الباب نمودم. یکی از ملازمان آقا بیرون آمد. گفتم می‌خواهم خدمت امام زمان شرفیاب شوم. ✨💫✨ آن مرد رفت و برگشت و گفت امام فرمودند: «دختر فلان شخص را که نامش فلان و رتبه‌اش بهمان است و در نام و نسب و شرف و رتبه فوق بزرگان این شهر است به عقد تو درآورده‌ام. تو امشب به خانه آن شخص برو و‌‌ همان جا بمان و فردا به نزد ما حاضر شو. من خانه آن شخص را پیدا کردم و به منزل او رفتم و پیغام امام را به او رساندم. او قبول کرد و بنای زفاف را برای من گذاشتند. چون شب شد عروس را به حجله‌گاه آوردند و همین که خواستم به نزد او بروم ناگاه آواز طبل جنگ به گوشم رسید. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: حضرت صاحب الزمان می‌خواهند خروج کنند. من با خود گفتم اشکال ندارد ایشان بروند ما نیز پشت سرشان خواهیم رفت. ✨💫✨ در همین فکر و خیال بودم که قاصد آن حضرت رسید که «بسم الله ما خروج کردیم با ما بیا تا به جهاد دشمنان برویم.» من گفتم: عرض مرا به آن حضرت برسانید و بگویید ایشان تشریف ببرند من نیز پشت سرشان خواهم آمد. قاصد رفت و سریعاً برگشت و گفت: حضرت می‌فرمایند: فوراً باید بیایی. من گفتم: اگر چه امام این چنین فرموده‌اند ولی من الان نخواهم آمد. تا این حرف را زدم ناگاه خود را در‌‌ همان صحرای نجف اشرف دیدم که نه شبی بود و نه شهری و نه عروسی و نه اتاقی. دانستم تمام این قضایا در عالم مکاشفه بوده نه شهود و فهمیدم که ما را قوه اطاعت آن حضرت نیست و امام خواستن ما لقلقه زبان است. 📚برکات حضرت ولی عصر علیه السلام، ص۲۹۶-۲۹۵به نقل از کتاب عبقری الحسان ج۲ ص۱۱۳ @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4