#استاد_عشق
#قسمت دهم
🍃چاره يي نداشتم پذيرفتم و مشغول شدم.كارگرها همه محلي بودند
و شب ها مي رفتند پايين كوه جايي كه ده شان قرار داشت. ان وقت من تنها
بالاي كوه مي ماندم. غروب كه مي شد و هوا رو به تاريكي مي رفت شغال ها
به دنبال غذا دور چادر من جمع مي شدند و زوزه مي كشيدند. تحمل اين وضع
سخت و زندگي در چنين چادر ترسناك و وحشتناك بود. بعدها با خود فكر مي
كردم كه ادم در جواني چه مسائلي را مي تواند تحمل كند؟! باز زوزه شغال ها
قابل تحمل بود براي اين كه وقتي كاملا شب فرا مي رسيد و همه جا تاريك مي
شد گرگ ها هم مي امدند و دور چادر به جست و جوي غذا جمع مي شدند.
وقتي فانوس را جلوي چادر مي اوردم تا نگاهي توي تاريكي بيندازم ديدن برق
چشم اين حيوانات درنده و وحشي هولناك بود. هنوز هم اين منظره وحشتناك
را فراموش نمي كنم. بارها به كارگرها مي گفتم شب ها يكي پيش من بماند
ولي هيچ كس قبول نمي كرد. من هم ياد گرفته بودم كه شب ها اتش روشن
كنم تا حيوان هاي وحشي را از انجا دور كنم .
روزها يكي از كارگران را فقط براي جمع كردن بوته و هيزم روانه مي كردم و
غروب كه همه مي خواستند بروند او مي بايد هيزم ها را دور چادر كپه كپه مي
چيد و هيزم هاي خشك و بلند را بين كپه ها قرار مي داد تا وقتي اول ين كپه
هيزم را روشن كردم اتش رفته رفته ره بقيه كپه ها هم سرايت كند. به اين
شكل شعله جلو مي رفت و طولاني تر مي سوخت و من مي توانستم ساعتي از
شب را بخوابم .
اما تا چشم هايم گرم مي شد موشهاي صحرايي عاصي ام مي كردند. ان ها از
اتش نمي ترسيدند و به داخل چادر مي امدند. تا مي فهميدند كه خوابم به سرعت
روي سينه ام مي جهيدند و مي دويدند. من سراسيمه از خواب مي پريدم . اگر تنم
را گاز مي گرفتند معلوم نبود كي جاي گازشان خوب خواهد شد زيرا تنها وسيله
معالجه خاكستر بود. نمي دانستم اگر دهانشان ميكروبي باشد چه كار كنم. جاي
گازشان ماه ها باقي مي ماند تا خوب شود .
اين شرايط سخت و دشوار را هر طوري كه بود تحمل كردم ولي بعد با مشكلي
بسيار بدتر روبه رو شدم و ان پشه مالاريا بودو متاسفانه ديگر به پشه مالاريا
نتولنستم كنار بيايم. وقتي شب ها بيرون باد و بوران بود ديگر نمي توانستم
اطراف چادر اتش روشن كنم و ناچار داخل چادر اتش روشن مي كردم. براي
اين كه از دود هيزم خفه نشوم مجبور بودم مقع خواب سرم را جلو دهانه ورودي
چادر بگذارم تا مقداري اكسيژن براي تنفس به ريه هايم برسد. چون اتش داخل
چادر بود پشه ها را جذب مي كرد و ان ها به داخل چادر مي امدند و اطراف
اتش جمع مي شدند. يكي از همين شب ها پشه مالاريا نيشم زد و مالاريا گرفتم.
چهل شبانه روز تب نوبه داشتم. مرگ را هر لحظه پيش چشم مي ديدم. توي