#شاخه_زیتون
#قسمت سی
🍃خودش ھم میداند باور نکرده ام. با دانھ ھای درشت عرق کھ در این سرما روی پیشانی اش
نشستھ ، محال است باور کنم چیزی نیست
***
حانان و آرسینھ و راشل ھم خودشان را رسانده اند فرودگاه. قرار است آرسینھ با من برگردد
ایران تا مقدمات سفر کربلا را آماده کنیم. وقتی حانان را از دور میبینم، اضطراب بھ جانم
می افتد کھ اگر بخواھد برای خداحافظی در آغوشم بگیرد چکار کنم؟ یک لحظھ از اینکھ بھ
عنوان دایی، بارھا مرا در آغوش گرفتھ و بوسیده حالم بھم میخورد و حالت تھوع میگیرم. این
یکی را کجای دلم بگذارم؟ یک درگیری ذھنی جدید و اعصاب خوردکن تر از بقیھ... وای خدایا
بھ بزرگی خودت ببخش! صدتا صلوات نذر میکنم کھ اینبار دلش نخواھد خواھرزاده اش را در آغوش بگیرد. باید سعی کنم عادی باشم... باید دایی صدایش کنم. چھ کار وحشتناکی
ارمیا با حانان دست میدھد و من تا بھ خودم می آیم، در آغوش راشلم. ھنوز دوستش دارم. ھنوز
برایم مثل یک مادر مھربان است. از تھ دلم آرزو میکنم احتمال ارمیا برای تھدید جانی راشل
اشتباه باشد. در گوشم میگوید
حلالم کن. منو ببخش دخترم. تو تنھا دختر منی
منظورش را از دو جملھ اول میفھمم اما جملھ سوم نامفھوم است. پس آرسینھ کھ دختر خودش
است چی؟ شاید دوباره میخواستھ ھشدار بدھد نسبت بھ خانواده شان. یک لحظھ بھ آرسینھ ھم
حس بدی پیدا میکنم. وقتی حرفھای ارمیا و راشل را کنار ھم میگذارم، بھ این نتیجھ میرسم
کھ در برخورد با آرسینھ ھم باید محتاط باشم
ارمیا چمدانھا را تحویل بار میدھد و کمکم وقت آن است کھ پاسپورتمان مھر بخورد و وارد
سالن انتظار شویم. با ھمھ خداحافظی میکنم جز ارمیا کھ کمی دورتر ایستاده است. حس شازده
کوچولویی را دارم کھ قرار است برگردد سیاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ میشود.
چشمھای ارمیا قرمز است؛ انقدر کھ خجالت میکشم مستقیم نگاھشان کنم. من دارم ارمیا را در
دیار غریب تنھا میگذارم. چقدر سنگدل شده ام
ارمیا سرش را جلو میآورد و با صدای گرفتھ ای کھ بھ سختی راھش را از پشت بغض باز
میکند میگوید
خیلی برام دعا کن، باشھ؟
حتما. تو ھم ھمینطور