┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ به نام خدا روی میز اتاق کوچک سنا، پر بود از اسباب بازی های ریز و درشت و رنگارنگ. سنا که بیدار شد و از اتاقش بیرون رفت، اسباب بازی ها هم یکی یکی از خواب بیدار شدند. همه مشغول وسطی بازی کردن بودند. توپ زرد رنگ با شادی این طرف و آن طرف می دوید. عروسک موطلایی توپ را پرتاب کرد. توپ به تبلت گوشه‌ی میز خورد. آقای تبلت از خواب پرید. با عصبانیت گفت: "یواش تر! چه خبرتونه؟! بذارید بخوابم". این را گفت و دوباره به خواب رفت. توپ زرد گفت: "وای ببخشید آقای تبلت، حواسم نبود". ولی تبلت خواب بود و اصلا حرف توپ را نشنید. دوباره همه اسباب بازی ها مشغول بازی شدند. با ضربه‌ای که خانم قطار به توپ زد دوباره توپ به آقای تبلت خورد! همه ترسیدند؛ اما این بار او اصلا بیدار نشد! مو طلایی آرام گفت: "کاش آقای تبلت هم میومد بازی". قطار خانم گفت: "قبلا شاد و پر انرژی بود. ولی مدتیه خیلی تنبل شده". خرگوش پشمالوی قرمز جلو آمد و گفت: "چطوره از خودش بپرسیم؟" عروسک مو طلایی گفت: "چجوری؟ اون که همش خوابه، من که میترسم بیدارش کنم، دعوامون میکنه". خرگوش پشمالو جلو رفت و به آقای تبلت گفت: "آقای تبلت! آقای تبلت! بیدار شین!" آقای تبلت با صدای کلفتش گفت: "چیه!؟ چی شده؟! چرا نمیذارین بخوابم؟! خوابم میاد. حوصله ندارم". خرگوش پشمالو گفت: "جناب تبلت، ما می‌خوایم فوتبال بازی کنیم. یک یار کم داریم. شما هم بیاین بازی". آقای تبلت گفت: "من حال ندارم. اصلا نمیتونم فوتبال بازی کنم". در این موقع توپ زرد پرشی کرد و به کنار آقای تبلت آمد و گفت: "خواهش می کنم بیاید باهامون بازی کنید. میشه بگید چرا اینقدر می خوابید؟!" آقای تبلت که دید دیگه فایده ای نداره، چشماشو به زور باز کرد و گفت: "باشه، براتون میگم ولی بازی نمیام، دوست دارم بیاما ولی حالشو ندارم. راستش من قبلا خیلی پر انرژی بودم. همش با سنا بازی می‌کردم. همیشه منو با خودش می برد خونه‌ی خاله‌اش، خونه‌ی داییش‌، خونه‌ی مادربزرگش. خلاصه همه جا می‌رفتم. یک روز بابای سنا مسابقه دو برگزار کرد. سنا که مثل من چاق و بی‌حوصله شده بود برنده نشد و از این بابت خیلیغ ناراحت بود. هفته‌ی بعدش بیشتر تمرین کرد و در مسابقه تونست اول بشه. جایزه اش یه دونه طنابِ بازی بود. از وقتی اون جایزه رو گرفته دیگه کمتر سراغ من میاد. هر هفته تو خونه‌ی مامان بزرگ سنا مسابقه برگزار میشه. مسابقه‌ی دو، طناب بازی، نقاشی، کاردستی و... . البته هنوزم بعضی وقتا منو میبره ها ولی اونجا هم جای من روی میزه. دیگه بچه ها دور من جمع نمیشن. من ..." همه اسباب بازی‌ها داشتند به حرفهای آقای تبلت گوش می‌کردند که یک دفعه صدایش قطع شد! دیدند آقای تبلت خاموش شده! خانم قطار لبخند زد و گفت: "بچه ها بیاید کنار، بذارید بخوابه". در این موقع سنا وارد اتاق شد. خانم قطار گفت: "هیسسسس!" همه ساکت شدند. سنا در حالی که شعر میخواند به طرف کمدش رفت. طناب‌ِ بازی و جامدادی اش را برداشت و آنها را داخل کیفش گذاشت. نگاهی به میز انداخت. تبلت خاموشش را به شارژر وصل کرد. عروسک مو طلایی را برداشت و گفت:"عروسک قشنگم، امروز تو رو میبرم خونه‌ی مامان‌بزرگ. می‌دونم که یه عالمه بهت خوش میگذره". مو طلایی خوشحالِ خوشحال شد. آخر او هم مثل سنا، عاشق بازی های دسته جمعی بود. ❁ ف.حاجی زادگان «بشارت» ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄