━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━ 🌹 صدای خنده وروجک بلند شد. هادی و هدی، چشم‌هایشان را باز کردند. هدی گفت: "باز این وروجک بلند شد. دیگه نمی‌ذاره ما بخوابیم." هادی گفت: "من می‌دونم چه کار کنم که اذیت نکنه. وقتی بابا داشت درستش می کرد، دیدم فنرهای پاش رو چه جوری چسبوند. الان می گیرمش. پاهای فنریش رو به تخت می بندم." بعد از جا بلند شد. دنبال وروجک کرد. وروجک روی پاهای فنریش پرید. روی تختِ هادی افتاد. هادی خندید و گفت: "دیگه گیر افتادی." بعد وروجک را لای ملافه پیچید. به هدی نگاه کرد و گفت: "الان محکم می‌بندمش تا راحت بخوابیم." وروجک التماس کرد:"منو نبند. قول می‌دم، اذیت نکنم." هدی گفت: "گناه داره. ولش کن." هادی وروجک را رها کرد. او دوباره، بالا و پایین پرید. این بار؛ دوتایی دنبالش کردند. وروجک بالای کمد پرید. برای آن‌ها شکلک در آورد. هادی هم ادای او را در آورد. هدی با اخم به هادی نگاه کرد. هادی گفت: "چه کار کنم؛ اون داره شکلک در میاره." هدی چیزی نگفت. جلو رفت تا وروجک را بگیرد. ولی دستش به بالای کمد نمی رسید. هادی چارپایه کوچکی را آورد. هدی لبخند زد و تشکر کرد. هدی روی چارپایه رفت. دستش را به طرف وروجک دراز کرد. اما وروجک از بالای کمد، به روی تخت پرید. هدی خواست او را در هوا بگیرد. چارپایه از زیر پایش در رفت. روی زمین افتاد. هادی فریاد زد. هدی گریه کرد. وروجک ناراحت گوشه‌ای نشست. مادر، وارد اتاق شد. هدی را بلند کرد و روی تخت گذاشت. هادی گفت:"همه اش تقصیره وروجکه." وروجک را برداشت و تکان داد. اما او تکان نخورد. هادی برایش شکلک در آورد. مادر با اخم به او نگاه کرد. از اتاق بیرون رفت. وروجک گفت: "منو ببخشید. تقصیره من بود." هدی هنوز ناله می‌کرد و پایش را چسبیده بود. هادی گفت: "اگر تو اذیت نمی‌کردی این جوری نمی‌شد." وروجک سرش را پایین انداخت. مادر با لیوانی شربت وارد شد. آن را به دست هدی داد. وروجک را از هادی گرفت و توی قفسه عروسک‌ها گذاشت. هدی شربتش را خورد و آرام خوابید. مادر چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت. وروجک دیگر تکان نخورد. ❁فرجام پور ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━