┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
میتوانی بباری؟
سارا سرش را روی بالش گذاشت.
مادر او را نوازش کرد و گفت:
-امشب میخواهم یک داستان واقعی برایت بگویم.
سارا لبخند زد و چشمهایش را بست.
-وای! چقدر خوب! داستان مزرعه بابابزرگ را برایم بگویید.
مادر، پیشانی او را بوسید و گفت:
-چشم! خودم هم خاطرات دوران کودکیام را دوست دارم. کاش الان هم مزرعه بابابزرگ بود.
شاید میتوانستم کاری کنم تا از بیآبی خشک نشود.
سارا چشمانش را باز کرد و گفت:
-یعنی مزرعه خشک شد؟
مادر گفت:
-بله، چون باران نمیبارید، آبی برای مزرعه نداشتیم. من کوچک بودم، درست همسن تو. هنوز به مدرسه نمیرفتم.
روزها در مزرعه مینشستم و به آسمان نگاه میکردم. با ابرها صحبت میکردم و از آنها خواهش میکردم که ببارند.
اما همان چند ابر کوچک که در آسمان بودند هم راه خود میگرفتند و میرفتند.
مادر، داستانش را تعریف میکرد و سارا با چشمهای بسته گوش میداد.
نیمههای شب به یاد داستان مزرعه افتاد. با خودش گفت:
-خودم باید با ابر کوچولو حرف بزنم تا به مزرعه برود و ببارد.
از جا بلند شد و کنار پنجره رفت.
به آسمان نگاه کرد. چند تکه ابر کوچک را دید که در حال چرت زدن بودند.
پنجره را باز کرد و از آن بالا رفت.
دوباره با دقت نگاه کرد. یکی از ابرها با فاصله بیشتری از دیگر ابرها برای خودش در آسمان چرخ میزد.
سارا دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
-آهای! ابر کوچولو! اینجا را نگاه کن.
ابر کوچولو کمی پایین آمد و گفت:
-با من هستی؟
-بله! با شما هستم. یک خواهشی از شما دارم.
ابر کوچولو به دور و برش نگاه کرد و گفت:
-من چه کار میتوانم بکنم؟
سارا لبخند زد و گفت:
-میشود همراه من به مزرعه بابا بزرگ بیایی و آنجا بباری. آخر مزرعه خشک شده. آنجا خیلی دور است.
ابر کوچولو گفت:
-اگر وسط راه هوا خیلی گرم شود، ممکن است آب شوم.
سارا گفت:
-پس باید طوری تو را ببرم که گرما به تو نخورد.
کمی فکر کرد و گفت:
-فهمیدم! وقتی هوا خیلی گرم و آفتابی است، مادرم چتر بر میدارد تا آفتاب ما را اذیت نکند.
کمی صبر کن تا چتر مادرم را بیاورم.
سارا از پنجره پایین پرید.
در کمد را باز کرد و چتر را برداشت.
نگاهی به عکس مادرش که در مزرعه گندم، انداخته بود، کرد و خندید.
با خودش گفت:
"مزرعه دوباره سبز میشود."
کفشهایش را برداشت و از پنجره بیرون پرید.
ابر کوچولو را صدا کرد.
-ابر کوچولو! زود باش بیا، تا مزرعه تو را سالم میرسانم.
ابر کوچولو خندید و زود آمد و زیر چتر رفت.
سارا گفت:
-آمادهای؟ برویم؟
ابر کوچولو گفت:
-بله، برویم. اینجا حوصلهام سر رفتهبود. همه ابرها فقط چرت میزنند.
دوست دارم جایی باشم که به درد بخورم.
سارا گفت:
-وای! یعنی مزرعه دوباره سبز میشود؟!
حتما مادرم خیلی خوشحال میشود.
آنها رفتند و رفتند و رفتند تا به مزرعه رسیدند.
هوا روشن شده بود. خورشید خانم همه جا را گرم کرده بود.
ابر کوچولو از زیر چتر بیرون پرید و به آسمان رفت. تکانی به خود داد و غرشی کرد.
به این طرف و آن طرف مزرعه رفت.
بارید و بارید.
سارا سرش را از زیر چتر بیرون آورد و گفت:
-آفرین ابر کوچولو...... آفرین...... خیلی خوبه...
چتر را کنار انداخت و شروع به دویدن و چرخیدن کرد.
موها و لباسش خیس خیس شد.
میخندید و میدوید.
یک دفعه نگاهش به زمین افتاد.
دانههای گندم سبز شده و از زمین بیرون آمدند.
فریادی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
-وای! ابر کوچولو تو چه کار کردی؟! باورم نمیشود.
تمام مزرعه سبز سبز شدهبود.
ابر کوچولو که خسته شدهبود یک گوشهای از آسمان ایستاد و گفت:
-خوشحالم که تو خوشحال شدی. امروز به من هم خیلی خوش گذشت. من همین جا میمانم. باید مرتب ببارم تا دیگر مزرعه خشک نشود.
سارا فریاد میزد.
-آفرین ابر کوچولو..... آفرین.....
که صدای مادر در گوشش پیچید.
-سارا بیدار شو. صبح شده. بیدار شو...
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄