#پشت_سنگر_شهادت
#پارت10
راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود.
و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در انتظار بود تا علی از راه برسد.
حس خوبی داشت.
دیگر تنها نبود.
حس میکرد این خانه غم گرفته با آمدن علی رنگ و بوی زندگی به خود میگیرد .
**********
زنگ در را فشرد.
تا دیروز برای قبول کردن یا نکردن پیشنهاد راشا مردد بود.
با اینکه دنبال خانه بود و پیشنهاد راشا برایش گزینه ای بهتر، از بهترین گزینه اش بود ، نمیتوانست پیشنهاد او را قبول کند.
گیر کرده بود...
بدجور.....
به خانه نیاز داشت امّا نه خانه ای به بزرگی خانه راشا.
در این شرایط استخاره برایش بهترین گزینه بود.
استخاره کرده و جوابش خوب آمد.
و اینگونه بود که علی پیشنهاد راشا را قبول کرد.
هرچند میدانست کل حقوقش هم برای زندگی کردن در خانه ای به این بزرگی کم است اما با هزار و یک دردسر راشا را راضی کرده بود که. مبلغی را در حد توانش ، هرچند کم به عنوان اجاره پرداخت کند.
طنین بفرمایید راشا در گوش هایش پیچید و بلافاصله درب سفید رنگ، زیبا و بزرگ روبرویش گشوده شد.
قدم درون حیاط سرسبز گذاشت.
دفعه پیش که به اینجا آمده هوا تاریک بود و جای خورشید ، ماه در آسمان جولان میداد.
و قطعا روشنایی ماه نمیتوانست حیاط زیبا و سرسبز این خانه را همانند خورشید زیبا جلوه دهد.
از روی سنگ فرش ها گذشت.
چند قدم مانده به پله ها گل رز سفید رنگی نظرش را جلب کرد.
جلوتر رفت و روبری گل روی دو پایش نشست.
خم شد ، نفس عمیقی کشید.
بوی خوش گل مشامش را نوازش داد.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد